باز کن پنجره را - کافه تنهایی

کافه تنهایی

باز کن پنجره را

عاشقانه
باز کن پنجره را

تا دل تنگ مرا بوی بهار

ببرد تا هوسی

تا که ابری نشود خاطر یار

باز کن پنجره را

تا فضا تازه شود از نفسی

بشنود خاطر ما خاطره را

باز کن پنجره را

تا نفس تازه کنم

بنگارم اثری

باز کن پنجره را

تا من وابر بهار

اشک ریزان برویم

در پی رد نگار

کاش از خاطره ها

سبدی برگیرم

بوسه برخاک زنم

سحری درگیرم

شاهد هرشب من

سوخته در اتش من

کاش باران بدرد

پرده خواهش من

باز کن پنجره را

که دل تنگ مرا

بوی باران بهار

لحظه ای باز کند

نخورد غصه دلم

باز کن پنجره را

تا که پرواز کنم تا هوسم

بنشینم به برت

نفسی تازه کنم

فارغ از سردی دی

بپرم رو به بهار

باز کن پنجره را…

دسته بندی : شعر و دلنوشته
بازدید : 4451
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    وای این عکسه خیلی خوشگله انگاری با ادم حرف میزنه ممنون مدیر

    • کافه تنهایی :

      ممنون از متن زیبا

      • گلبهار :

        خواهش میکنم به پای شماها که نمیرسه بعد بوقی گفتم یه خودی نشون بدم دیگه نگی چـــــــــــــــــــــــــــــــرا نمیذارین خودتم متن نمی نویسی همو پشت صحنه ای وبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــس

  • گلبهار :

    بــــاز کــــن پنــــجـــره را کـــــه دلـــــم مــــيخــواهـــد

    نـــفســــي تـــازه کنـــم از دم بــــاد

    يـــاد آن هستــــي بـــاد و تنـــفــــس ز بـــهار

    بـــدلم شــــوق دگـــر مـــي بـــخـــشد

    منـــــو ايــــن خــــانه که بــــس دلــــگيـــر اســـت

    در خــــفاي غــــم ايـــن پـــــرده’ غــــمنــاک دريــــغ

    دل بــــه زنــــدان کـــــرديــــم

    و بـــه تنـــــهائي دل خو کـــــرديــــم

    و بــــه شـــبنــــاکــــي ايـــــن کنـــــج اتــــاق

    بـــاز کـــــن پنــــــجره را بـــگشــــا پــرده’ انـــدوه مـــرا

    منـــو ايــن پنـــجره بـــايد يــــکبــار

    بـــا هـــم از داخـــل ايــــن خـــانـــه’ غــــم

    نــــگهــــي بــــر دل آزاده کنيـــــم

    بــه طبيــــعت به جــــهان

    بـــه هــــمان مــــردم شـــاد

    کـــــه بســـي خنــداننــــد

    بـــاز کــــن پنـــجـــره را

    بگشـــــا پــــرده’ انـــــدوه مــــــــرا

    يـــادکـــــن ا ز دم و از هستـــــي بــاد

    دلــــم از پرده بســــي دلــگيـــر اســـت

    کــــه مـــــرا از منـــــو از دهـــــر گــــرفــــت

    بــــاز کـــــن پنـــــجــــــــــره را

    بگــــشا پــــرده انــــدوه مـــــرا

    ســروده اي از فرزانه شيدا

  • erfan :

    باز کن پنجره را

    که دل تنگ مرا

    بوی باران بهار

    لحظه ای باز کند

    نخورد غصه دلم

    باز کن پنجره را

    تا که پرواز کنم تا هوسم

    بنشینم به برت
    ……………………….
    مرسی گلبهار خانوم…
    در راستای سوق دادن نوشته ها به سمت بهار و عوض کردن فضا قشنگ بود… :)
    ممنون…

  • erfan :

    کاش باران ببارد…
    آن وقت تمام خاطراتمان برایم تکرار خواهد شد…
    فقط…
    کاش باران ببارد :(

  • sara :

    چشمانم به نگاهت حسودی می کنند                  و نگاه مشتاق و تشنه تو        به دستان گریزان من                      ناگسستنی است..        چقدر خستگی ناپذیرست…                     آشوب نگاه تو..      اگر “تو” را امتحان میگرفتند،                         بی شک من              رتبه اول میشدم…. بس که تکرار کردم نامت را در مرور خاطرات.

  • sara :

    عالی بود عزیزم عااااالی

  • sara :

    چه بگذری و بیایی،چه رد شوی بروی،تمام پنجره ها نه!تمام منظره ها حواس پرت تو اند

  • محمد :

    میخوام اولین نفری باشم که عید و تبریک میگم..پیشاپیش عید همگی مبارک.

  • مریم :

    خیلی قشنگ بود گلی. دیگه باورم شد که بهار داره میاد. ممنون بابت این شعر بهاری

  • گلبهار :

    مادرم پنجره را دوست نداشت…

    با وجودي که بهار

    از همين پنجره مي‌آمد و

    مهمان دل ما مي‌شد

    مادرم پنجره را دوست نداشت…

    با وجودي که همين پنجره بود

    که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را مي‌داد

    مادرم مي‌ترسيد…

    مادرم مي‌ترسيد..

    که لحاف نيمه شب

    از روي خواهر کوچک من پس برود

    يا که وقتي باران مي‌بارد

    گوشه قالي ما تر بشود

    هر زمستان سرما

    روي پيشاني مادر

    خطي از غم مي‌کاشت

    پنجره شيشه نداشت….

  • گلبهار :

    مدتي است که ديگر تقويم را ورق نميزنم

    حتي حوصله کنار زدن پرده را ندارم

    چه برسد به باز کردن پنجره

    حال عجيبي دارم

    همه چيز از نبودنت حکايت مي کند

    به جز دلم که مانند دانه اي در دل خاک

    در انتظار آمدن بهار است

    مي دانم که مي آيي: خيلي زود…

  • گلبهار :

    اين يک دو سه روز نوبت عمر گذشت
    چون آب به جويبار و چون باد به دشت
    هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
    روزي که نيامده‌ست و روزي که گذشت

  • گلبهار :

    همه مي پرسند:
    – چيست در زمزمه مبهم آب ؟
    – چيست در همهمه دلکش بــرگ ؟
    – چيست در بازي آن ابر سپيد ¸
    روي اين آبي آرام بلند
    که تو را مي برد اين گونه به ژرفاي خيال

    “چيست که در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
    چيست در کوشش بي حاصل موج ؟
    چيست در خــنده جام ؟
    که تو چندين ساعت
    مات ومبهوت به آن مي نگري ؟ ”

    نه به ابر نه به آب نه به برگ
    نه به اين آبي آرام بلند

    نه به اين خلوت خاموش کبوتر ها
    من به اين جمله نمي انديشم !

    به تو مي انديشم !

    اي سراپا همه خوبي
    تک وتنها به تو مي انديشم
    همه وقت
    همه جــا
    من به هر حال که باشم به تو مي انديشم

    تو بدان اين را
    تنــها تو بدان
    تو بيـــــــــا
    تو بمان با من تنها تو بمان !

    جاي مهتاب به تاريکي شب ها تو بتاب !
    من فداي تو به جاي همه گل ها تو بخند !

    تو بمان با من تنها تو بمان !
    در دل ساغر هستي تو بجوش !

    من همين يک نفس از جرعه جانم باقي است
    آخرين جرعه اين جــام تهي را تو بنوش !
    فريدون مشيري

    • erfan :

      این شعرو خیلی دوست دارم…
      هربار که میخونم یاد خاطرات خوبم میفتم…مرسی….
      ……..
      من فدای تو
      به جای همه گل ها
      تو بخند…

  • گلبهار :

    پاييز يا زمستان چه تفاوتي دارد ؟

    حضورت ، صدايت ، نفس هايت

    و گرمي دستانت بهاري ميکند سرزمين مرا …

  • گلبهار :

    دیشب باران قرار با پنجره داشت
    روبوسی آبدار با پنجره داشت
    یک ریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
    چک
    چک
    چک
    چک
    چکار با پنجره داشت؟!
    قیصر امین پور

  • گلبهار :

    سلام حضرت آيينه هاي نوراني!
    به يمن لطف شما عاشقيم و باراني
    چقدر بي تو غريبم عزيز دل! آري
    نمي شود که نباشي، خودت که مي داني
    هزار سايه ي باطل که تلخ مي خندند
    گرفته اند تو را، داده اند مهماني
    هنوز بي کسي ام را نگفته ام به کسي
    که اين، تمام کسم بوده با پريشاني
    نشسته بر دل اين شعر ها که روزي تو
    تمام سهم خودت را به بار بنشاني
    و هرگز اين غزل ساده پا نمي گيرد…
    مگر ز يوسفي آيد خبر به کنعاني..
    به من اجازه بده نا تمام بگذارم
    خودت ادامه بده روشناي نوراني
    مريم وزيري

  • گلبهار :

    چـه اعـجـازیـسـت بـهـار لـب هـایـت بـا هـر بـوسـه کـه مـیـکـاری گـونـه هـایـم گـل مـی دهـد … !!!

  • گلبهار :

    با توام ای لنگر تسكین
    ای تكان های دل
    ای آرامش ساحل
    با توام ای نور
    ای منشور
    ای تمام طیفهای آفتابی
    ای كبود ارغوانی
    ای بنفشابی
    باتوام ای دلشوره ی شیرین
    باتوام ای شادی غمگین
    باتوام ای غم غم مبهم
    ای نمی دانم هر چه هستی باش
    اما كاش…
    نه جز اینم آرزویی نیست
    هر چه هستی باش
    اما باش.

    قیصر امین پور …

  • گلبهار :

    من شنيدم که شما فصل بهاري آقـــــــــــا!

    به دل خسته ما صبر و قراري آقــــــــــــــا!

    عمر يکسال گذشت و خبري از تو نشد

    هوس آمدن اين جمعه نداري آقــــــــــــا؟!

    در هياهوي شب عيد، تو را گم کرديم

    غافل از اينکه شما،اصل بهاري آقـــــــــــا…

  • گلبهار :

    بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد

    ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد

    کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن

    یه روزی هر کسی باشن حساباشونو پس می دن

    عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست

    پرستش راه تسکینه پرستیدن تجارت نیست

    سر آزادگی مردن ته دلدادگی میشه

    یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه

    کنار سفره ی خالی یه دنیا آرزو چیدن

    بفهمن آدمی یک عمر بهت گندم نشون می دن

    نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه

    خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه

    کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن

    گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن

    جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم

    همه یک روز می فهمن چه جوری زندگی کردیم

  • گلبهار :

    من فهمیده ام
    وقتی چشمانت را می بندی
    به عطر کدام درخت فکر می کنی
    فهمیده ام
    همه چیز از لحظه ای شروع می شود
    که باور کنی بهار…
    همه ی آوازهای توست!
    بهار
    هدیه ی صورتی تو
    به گلبرگ کوچکی ست
    که از رنگ پیراهنش خسته می شود
    و نمی داند چکار کند.

    “فرناز خان احمدی”

  • گلبهار :

    زمستان با همه ی خشونت و سردی، متواضعانه بهار را گردن می نهد. ما اما…؟

  • گلبهار :

    گدایان بهر روزی طفل خود را کـــور می خواهند
    طبیبان جملگی خلق را رنجــــــــــور می خواهند!
    تمــــــــــــام مرده شــویان راضیند بر مردن مردم
    بنازم مطربان را که خلق را مسرور می خواهند!

  • zahra :

    فوق العاده بود گلبهارخانومی

  • پروانه :

    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
    باز برمی گردم
    و صدا می زنم :
    ” ای
    باز کن پنجره را
    باز کن پنجره را
    در بگشا
    که بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ
    به گلستان آمد
    باز کن پنجره را
    که پرستو می شوید در چشمه ی نور
    که قناری می خواند
    می خواند آواز سرور
    که : بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
    سبز برگان درختان همه دنیا را
    نشمردیم هنوز
    من صدا می زنم :
    ” باز کن پنجره ، باز آمده ام
    من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
    با چه شور و چه شتاب
    در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “
    داستانها دارم ،
    از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
    از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
    بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
    وصبوری مرا
    کوه تحسین می کرد
    من اگر سوی تو برمی گردم
    دست من خالی نیست
    کاروانهای محبت با خویش
    ارمغان آوردم
    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
    باز برخواهم گشت
    تو به من می خندی
    من صدا می زنم :
    ” آی!
    باز کن پنجره را “

  • گلبهار :

    همه درها اگه بسته س ، رو به آسمون دعا کن
    اونجا که پنجره بازه تو فقط خدا خدا کن


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید