آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ
“وحشی بافقی”
دلگير دلگيرم مرا مگذار و مگذر از غصه ميميرم مرا مگذار و مگذر
با پاي از ره مانده در اين دشت تبدار اي واي ميميرم مرا مگذار و مگذر
سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ دل بر نميگيرم مرا مگذار و مگذر
بالله که غير از جرم عاشق بودن اي دوست بي جرم و تقصيرم مرا مگذار و مگذر
با شهپر انديشه دنيا گردم اما در بند تقديرم مرا مگذار و مگذر
آشفته تر ز آشفتگان روزگارم از غم به زنجيرم مرا مگذار و مگذر
يدالله عاطفي
گاهی خوابت را میبینم
بیصدا
بیتصویر
مثلِ ماهی در آبهای تاریک
که لب میزند و
معلوم نیست
حبابها کلمهاند
یا بوسههایی از دلتنگی
“توماس ترانسترومر”
مجنونم و خو کرده به هرگز نرسیدن
با این همه سخت است دل از چون تو بریدن
از تو فقط آزردن و هی کوزه شکستن
از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن
دل کفتر ماتم زده ای بود که با عشق
کارش شده بـی واهمه از بام پریدن
چون سرخ ترین سیب در آغـوش درختی ،
سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن
آن گونه دچارت شده یوسُف که خودش هم
افتاده به عاشق شدن و جامه دریدن
اعجاز تو مغرورترین ساحره ها را
وادار نمود ست به انگشت گزیدن
تا این که به هر جا ببرد عطر تنت را
واداشته ای باد صبا را به وزیدن
ای چادر گلدار پریشان شده در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن
{ امیر توانا }
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم…
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بیکیسهی بازار چه سود و چه زیانیم…
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانهای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی بافقی…ادبیات ایران و جهان
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زندهام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که مینگری هست چارهای
درد محبت است که درمان پذیر نیست…
وحشی بافقی..ادبیات ایران و جهان