كو چنان ياري كه داند قدر اهل درد چيست
چيست عشق و كيست مرد عشق و درد مرد چيست
گلشن حسني ولي بر آه سرد ما مخند
آه اگر يابي كه تاثير هواي سرد چيست
اي كه مي گويي نداري شاهدي بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد روي زرد چيست
آنكه مي پرسد نشان راحت و لذت زما
كاش پرسد اول اين معني كه خوب و خورد چيست
گرنه عاشق صبر مي دارد به تنهايي ز دوست
آنچه مي گويند از مجنون تنها گرد چيست
وحشي از پي گر نبودي آن سوار تند را
مي رسي باز از كجا وين چهره ي پر گرد چيست
ای هر سخنت قطره ی باران بهاری
باید که بر این تشنه ی بی تاب بباری
من معدن حرفم پرم از شعر و تغزّل
امّا تو عزیزم به خدا حرف نداری ..
سیب است و انار است و عسل هست و شکر نیز
واجب شده بر خوان لبت شکرگزاری !
تو قصّه ی “شیرینی” و من شاعر ” مجنون ”
این گونه بعید است به من دل بسپاری !
سیگار و غزل چاره ی بی حوصلگی هاست
یک شعر بمان پیشم اگر حوصله داری ..
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
درود مدیر گرامی
پستها بسیار زیباست و خسته نباشید
ممنون
همچنین کامنت های شما
سلامت باشید
جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزه او سعی به دلداری ما
زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر
بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر
وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر
“شاعر: وحشی بافقی”
كو چنان ياري كه داند قدر اهل درد چيست
چيست عشق و كيست مرد عشق و درد مرد چيست
گلشن حسني ولي بر آه سرد ما مخند
آه اگر يابي كه تاثير هواي سرد چيست
اي كه مي گويي نداري شاهدي بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد روي زرد چيست
آنكه مي پرسد نشان راحت و لذت زما
كاش پرسد اول اين معني كه خوب و خورد چيست
گرنه عاشق صبر مي دارد به تنهايي ز دوست
آنچه مي گويند از مجنون تنها گرد چيست
وحشي از پي گر نبودي آن سوار تند را
مي رسي باز از كجا وين چهره ي پر گرد چيست
“شاعر: وحشي بافقي”
اين زمان يارب مه محمل نشين من کجاست ؟
آرزو بخش دل اندوهگين من کجاست ؟
جانم از غم بر لب آمد آه ازين غم ، چون کنم ؟
باعث خوشحالي جان غمين من کجاست ؟
اي صبا ياري نما اشک نياز من ببين
رنجه شو بنگر که يار نازنين من کجاست ؟
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دين من کجاست ؟
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشي مرا
مايه ي عيش دل اندوهگين من کجاست ؟
“شاعر: وحشي بافقي”
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
وحشی بافقی
پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمیدارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است
وحشی بافقی
خداحافظ اولین پیوند
اولین سوگند
آخرین لبخند
خداحافظ لحظه های ما ناتموم موندن وعده های ما…
خداحافظ آغوش بی وقفه
دوستت دارم آخرین حرفه
آخریـــــــــــــــن حرفه
خداحافظ…
ما را دوروزه دوری دیدار میکشد
زهری است این ، که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد ، که ما را فراق تو
خوش میبرد به زاری و ، خوش زار میکشد ..
مجروح را جراحت و ، بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد
آنجا که حُسن ، دست به تیغ کرشمه بُرد
اول جفاکشان ِ وفادار میکشد ..
وحشی ؛ چنین کُشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار ، نه یکبار ، میکشد ..
{ وحشی بافقی }
ای هر سخنت قطره ی باران بهاری
باید که بر این تشنه ی بی تاب بباری
من معدن حرفم پرم از شعر و تغزّل
امّا تو عزیزم به خدا حرف نداری ..
سیب است و انار است و عسل هست و شکر نیز
واجب شده بر خوان لبت شکرگزاری !
تو قصّه ی “شیرینی” و من شاعر ” مجنون ”
این گونه بعید است به من دل بسپاری !
سیگار و غزل چاره ی بی حوصلگی هاست
یک شعر بمان پیشم اگر حوصله داری ..
{ مصطفی الوندی }