ای مرغ آفتاب! - کافه تنهایی

کافه تنهایی

ای مرغ آفتاب!

عاشقانه ها
ای مرغ آفتاب!

زندانیِ ديارِ شبِ جاودانيم

يك روز، از دريچه زندان من بتاب

مي خواستم به دامنِ اين دشت، چون درخت

بي وحشت از تبر

در دامنِ نسيم سحر غنچه واكنم

با دست هاي بر شده تا آسمان پاك

خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم

گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند

سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند

اين دشتِ خشكِ غمزده را با صفا كنم

ای مرغ آفتاب!

از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد

دست نسيم با تن من آشنا نشد

گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار

وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار

وين دشتِ خشكِ غمگين، افسرده بي بهار

ای مرغ آفتاب!

با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،

آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،

گنجشكِ پر شكسته ي باغ محبتم

تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟

با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور

شايد به يك درخت،رسم نغمه سر دهم.

من بي قرار و تشنه ي پروازم

تا خود كجا رِسَم به هر آوازم…

اما بگو كجاست؟

آن جا كه – زير بال تو – در عالم وجود

يك دم به كام دل

اشكی توان فشاند

شعری توان سرود؟

[فریدون مشیری]

بازدید : 2986
برچسب ها : , , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    دلم دنیای فریادی فسرده است
    که روحش را سکوت مرگ خورده است
    منال ای دل!اگر مرده است دنیات
    در این دنیا چه دنیا ها که مرده است…

  • فرشته :

    تو را من چشم در راهم شباهنگام
    که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی
    وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
    تو را من چشم در راهم .
    شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده‌ماران خفتگانند
    در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
    گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی‌کاهم
    تو را من چشم در راهم

  • نیلوفر :

    سر خود را مزن اینگونه بر سنگ،
    دل دیوانه تنها! دل تنگ!
    منشین درپس این بهت گران
    مدران جامه جان را مدران!
    مکن ای خسته، درین بغض درنگ
    دل دیوانه تنها، دل تنگ!
    پیش این سنگدلان قدر دل وسنگ یکی است
    قیل وقال زغن وبانگ شباهنگ یکی است
    دیدی، آن را که تو خواندی به جهان یارترین
    سینه را ساختی از عشقش، سرشارترین
    آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
    چه دلازارترین شد! چه دلازارترین؟
    نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند،
    نه همین در غمت اینگونه نشاند
    با تو چون دشمن، دارد سر جنگ
    دل دیوانه تنها، دل تنگ!
    ناله از درد مکن
    آتشی را که در آن زیسته ای، سرد مکن
    با غمش باز بمان
    سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان
    راه عشق است که همواره شود از خون، رنگ
    دل دیوانه تنها، دل تنگ!
    فریدون مشیری

  • ارام :

    دنبال وجهی می گردم
    که تمثیل تو باشد
    زلالی چشم هایت
    بی پایانی آسمان
    مهربانی دست هایت

    نوازش گندم زار
    و همین چیز های بی پایان.
    نمی دانستم دلتنگیت
    قلبم را مچاله می کند
    نمی دانستم وگرنه
    از راه دیگری
    جلو راهت سبز می شدم
    تمهیدی،تولد دوباره ای،فکری
    تا دوباره
    در شمایلی دیگر
    عاشقت شوم.
    ع.معروفی

  • ارام :

    این گونه نیا که هراز چند گاهی باشد
    نیا،دنیایم را،آرامشم را،سکوت اجباری روزهایم را نریز به هم…
    که مجبور باشم مدیون قهوه خانه شوم
    از بس که خاکستر و دود سیگار مهمانش می کنم
    نیا لعنتی
    این گونه گذرا نیا…

  • ارام :

    این روزها…
    ته فنجان ها…
    دنبال کمی صداقت می گردم
    کیک های نیم خورده را زیرو رو میکنم
    شاید کمی مهربانی درش مانده باشد
    این روزها
    شمع ها هم…
    نور ندارند…
    و من تنها…
    روی آخرین صندلی کافه…
    میان دود سیگارم غرق می شوم…
    غرق آرامشی که نیست…

  • ارام :

    تمام هوا را بو میکشم
    چشم م دوزم
    زل می زنم…
    انگشتم را بر لبان زمین می گذارم
    هیس…
    می خواهم رد نفس هایش به گوش برسد…
    اما…
    گوشم درد می گیرد از این همه بی صدایی
    دلتنگی هایم را مچاله می کنم و
    پرت می کنم سمت آسمان
    دلواپس تو میشوم که کجای قصه مان سکوت کرده ای
    که تو را نمی شنوم…

  • گلبهار :

    بریده ام پایم را،
    از نقشه ای که بی شک گره می خورد
    به رودخانه
    جنگل
    کوه!
    نه پای رفتن دارم و
    نه نای ماندن!
    بیهوده پرده را کنار می زنم
    تو نمی آیی
    باد،
    شاخه های ذهنم را تکان می دهد
    و گنجشکی خیس
    از امتداد پلک هایم می پرد.
    چتر می گشایی
    در بی راهه ای
    که نزدیک است به پل معلق ماه!
    و من فکر می کنم
    از آن همه رنگ
    به آبی
    سبز،
    قهوه ای
    که از بوم خانه ی تو پریده است.

    “سلبی ناز رستمی”

  • گلبهار :

    در خیابان های شب
    دیگر جایی برای قدم هایم نمانده است
    زیرا که چشمانت
    گستره ی شب را ربوده است.

    “نزار قبانی”

  • گلبهار :

    آفتاب را دوست دارم ؛
    به خاطر پیراهنت روی طناب رخت ..
    باران را ،
    اگر می بارد بر چتر آبی تو ..
    و چون تو نماز خوانده ای ، خداپرست شده ام ..

    { بیژن نجدی }

  • گلبهار :

    سالهاست
    که از جزیره ای متروک
    نامه ای را در بطری روانه آبهای عالم کرده ام
    اگر کسی عاشق باشد
    می تواند کلماتم را بخواند
    به هر زبانی
    در هر سرزمینی …

    گاهی فکر می کنم
    کسی می آید
    و با همان شیشه برایم شراب می آورد …

    { عمران صلاحی }

  • گلبهار :

    گاهگاهی که دلم می گیرد
    به تو مي انديشم
    خوب در يادم هست
    چه شبی بود آن شب !

    تو همان نوگل ديرينه و من
    برگ زردی که فتاده است به خاک
    و من اندر عجب اين ديدار که تو بعد از سال ها
    هم چنان زيبايی !

    کاش میدانستی
    که چه کردی با من
    در همان لحظه که لبريز ز شوقت بودم
    چشم بر گرداندی
    و مرا سوزاندی

    من سراپا همه چشم ، تو دريغ از يک نگاه
    دل که سرشار ز عشق ،
    چشم من غرق حضور ..
    دست هايم بی تاب ،
    در خيالم همه تو !

    و تو از سنگ و نگاهت بی رنگ
    آن زمان که به تو روی آوردم
    خوب میدانستم
    که چه در سر داری
    ليک و اما که نشد
    تا ز تو دل بکنم ..

    بارها می دیدم
    بين من و تو فاصله ها بسيار است
    بارها می خواندم
    که دلت در گرو اغيار است
    نپذيرفتم باز ..

    چشم به راهت ماندم
    پيش پايت چه حقير می ماندم
    قلب پاکم چون فرش
    زير پايت افتاد

    دست هايم در تب عشق تو هر دم جان داد
    و تو چون کوه يخی همه را خشکاندی
    پشت پايت چه غريب
    اشک هايم می ريخت
    تارو پودم همه يکباره گسيخت
    من گمان می کردم
    دل تو مال من است
    چه خيالات خوشی !
    ولی افسوس و دريغ !
    قاتل جان من است ..

    ياد من باشد اگر باز نگاری ديدم
    نکنم هيچ نگاه
    نکنم باز خطا
    دور دل نيز حصاری بکشم
    نغمه ی عشق فراموش کنم ..

    همه را از دل خود می رانم
    از همه می گذرم
    به جز از عشق تو ای بلبل شيرين سخنم !

  • گلبهار :

    خودم را صدا می زنم
    کسی برنمی گردد
    حتی صورتم در آینه

    لحظه ای بعد …
    یادم می افتد
    من که صدایی ندارم
    سالها پیش
    همان روز
    که در را پشت سرت باز گذاشتی
    صدایم … دسته ی پرستوها شد
    از لابه لای در عبور کرد
    و هر بازدمم اشارتی بود
    به کوچ … به سفرهای دورتر
    حالا
    مگر می شود آن همه پرستو را
    به یک اتاق سرد و تاریک
    برگرداند ؟

    من
    بی صدا زندگی کردم
    من
    بی صداعاشقت بودم ..

    { فرناز خان احمدی }

  • گلبهار :

    نه مثل حافظ دمخورم با ملائک !
    که اسرار دست اول غیب را برایتان بگویم !
    و نه نگاری دارم
    به طنازی غزل هاش !
    که شعر عاشقانه مهمانتان کنم ..

    نه مثل شیخ اجل شکر دارد سخنم …
    و نه مثل منزوی عاشقانه هام قد می کشند
    و طعم و بو دارند ..

    آیدایی هم در آیینه ندیده ایم تا به حال
    که مثل شاملو
    عشق را برایتان ترجمه کنم !

    قوم و خویش نزدیک عشق هم نیستم چون قیصر
    که به قاف عشق رسیدی تازه شروع من باشد … !

    کاری به کاسه – کوزه ی خیام هم ندارم !
    نه در کاسه ای برایتان شراب می آورم
    نه تبر به دوش می اندازم به قصد شکستن کوزه هاش
    خوش باشد ..

    سیمرغ عطار را هم ندارم !
    تا بنشانمش روی شانه ام
    راه بیفتم قصه تعریف کنم و خلق را پند و اندرز دهم …
    شمسی هم نداشته ام که نیامده رفته باشد
    تا با دف و تنبور راه بیفتم دنبالش
    شهر را انگور مهمانی کنم !

    عضو هیچ حزب و دسته ای هم نبوده و نیستیم
    مگر باد
    آنهم
    به بوی زلف عزیزی که موی لَختش را
    به دست باد سپرده … به باد بی بنیاد !

    فقط
    اگر به دنبال گمشده ای به نام مهربانی هستید …
    بفرمایید
    تا شما شعری بخوانید
    می روم چایی بریزم …

    { فاضل شاهچراغ }

  • گلبهار :

    آرام سر جایم نشستم بودم
    اما حسابش از دستم در رفت
    روز هایی که خودم را
    تنها گذاشتمُ رفتم سراغِ تنهایی دیگران !
    چقدر به خودم توجه بدهکارم …

    { شاهین مقدم }

  • گلبهار :

    لکوموتیو رها شده در ایستگاه متروکه ام
    پر از خاطره ی واگن های شلوغ

    کلاغ ها
    غروب که می شود بی حوصلگی شان را
    روی من می نشینند و چرت می زنند ..
    هر شب به عقرب های بیابان پناه می دهم

    از همه چیز راضی ام
    مگر سوت قطار های دور دست …

    .

    { فاضل شاهچراغ }

  • گلبهار :

    یک روز ترا از عمق قصه های هزار و یک شب بیرون می کشم
    و به آرامی پای فنجان قهوه ام می نشانم
    به تو می آموزم که چگونه از بعیدترین روزن قلبم وارد شوی
    و در بهترین نقطه ی آن ساکن !

    آنگاه تو را پنهان می کنم
    پشت کوهی از تشبیه های شاعرانه
    پشت انبوهی از قصه های عاشقانه
    پشت غزل و قصیده
    پشت کنایه و ایهام
    چنان که هیچ چشم پرسشگری تو را نبیند
    و هیچ دست مشتاقی به تو نرسد
    من تو را دوست خواهم داشت
    آرام و ممتد . . .
    ساکت و صبور . . .
    چنان که پادشاه قصه های شهرزاد را ناتمام رها کند
    و بهرام از هفت کوشک دل بکند
    و شتابان به دیدار تو بیایند

    من می توانم زیباترین ترکیبها را کنار هم بچینم
    و تو را در اوج غزلی زیبا بستایم
    ببین ! من عاشقت بودن را خوب بلدم !
    دوست داشتنت را به من بسپار . . .

    { مریم اکبری }

  • گلبهار :

    اول بابت این پست زیبا ممنونم و دوم اینکه من بازم از بچه ها عذرخواهی میکنم اگه یه موقع کامنتام تکراری بود و قبلا اونا گذاشتن..من اصلا یادم نیس چی هس چی نیس دیگه پیر شدیم

  • گلبهار :

    آدم‌ها
    عطرشان را با خودشان می آورند
    جا می گذارند
    و می روند‌‌
    آدم‌ها
    می آيند و می روند
    ولی
    توی خواب‌های مان می مانند‌

    آدم‌ها
    می آيند و می روند
    ولي
    ديروز را با خود نمی برند‌‌
    آدم‌ها
    می آيند
    خاطره‌هايشان را جا می گذارند
    و می روند‌‌ ..

    آدم‌ها
    می آيند
    تمام برگ‌های تقويم بهار می شود
    می روند
    و چهار فصل پاييز را
    با خود نمی برند‌‌ ..

    آدم‌ها
    وقتی می آيند
    موسيقی شان را هم با خودشان می آورند
    و وقتی می روند
    با خود نمی برند‌‌ ..

    آدم‌ها
    ميی آيند
    و می روند
    ولی
    در دلتنگی هايمان‌‌
    شعرهايمان‌‌
    روياي خيس شبانه‌‌مان می مانند‌‌‌
    جا نگذاريد
    هر چه می آوريد را با خودتان ببريد‌
    به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگرديد ..

    { هرتا مولر }

  • گلبهار :

    مادرم شاعر نیست
    در عوض نصف غزل های جهان را گفته
    شعر را می‌فهمد ..

    مادرم قافیه‌ی لبخند است
    وزنِ احساس
    ردیفِ بودن
    مادرم مثنوی معنوی است
    حافظ و سعدی و خیام و نظامی …
    اصلاً
    مادرم شعرترین منزوی است ..

    من رباعی هستم
    خواهرانم غزل‌اند
    پدرم شعر سپید
    خانه‌ی ما شب شعر
    صبح، بیدل داریم
    با کمی نان و پنیر
    ظهر، سهراب و عطر ریحان
    شب، رهی یا قیصر

    مادرم شاعر نیست
    در عوض نصف غزل‌های جهان را گفته
    دفتر شعرش : آب
    ناشرش : آیینه
    و محل توزیع : خانه‌ی کوچک ما …

    { رضا احسان پور }

  • گلبهار :

    ﮔﻔﺖ :
    « ﭘﻠﮏ ﺑﺮ ﭘﻠﮏ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻣﯽﺁﯾﻢ »
    ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
    ﻣﻦ ﭘﻠﮏ ﺑﺮ ﭘﻠﮏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ ..

    { علیرضا روشن }

  • گلبهار :

    روزگار غریبی ست بامداد
    کس بدین سان که ماییم
    همدست روزگار مباد…
    در پستوی تنهایی نهانیم
    کز چشم عشق دور بمانیم
    دل را نهیب زنیم پنهانی
    که عشق را به اندرون نخوانی!
    گوش وی گیریم به دست هوش
    که دیوانه ز عشق دم مزن,خموش!
    و خدا را در پستوی نیاز می خوانیم
    بی آنکه دمی,دیده بر ناز او بگشاییم !
    روزگار غریبی ست بامداد
    روحت از رنج روزگاران دور باد…

  • گلبهار :

    مرا دگر
    ميلي به ماندن
    در مدار مدارا نيست
    چركين شده اند زخمهايم
    در حسرت مرهمي كه ندارم…
    خونين شده اند دستهايم
    در قتل ناخواسته ي آرزوهايم…
    روحم مسموم روياهاي كپك زده است
    جانم را رنجهاي مكرر فرسوده است
    در ازدحام بيهوده ي كسان بسيارم
    به كنج بي كسي خويش خزيده ام
    در اين بودنٍ بر بادم
    به كشف معناي ابتذال رسيده ام
    و چشم انتظاري مرگ را
    بر چنين زيستني برگزيده ام
    درد ، آبروي روحم را برده است
    يأس ،هستي ام را به ترديد سپرده است
    دلم ديگر رام هيچ رويايي نمي شود
    و زندگي چرا نمي فهمد
    از تازيانه هاي پياپي اش
    بر جان و تن نزار من
    جز سركشي نصيبي نمي برد…

  • گلبهار :

    عشق
    لبخند بی پ‍ایان توست
    که دردها را می سوزاند
    و درهای خوشبختی را می گشاید

    عشق
    چشمان توست
    که باعث می شود
    فرشته ها بهشت را ترک کنند
    به خانه بیایند و آواز بخوانند

    عشق
    رسم دست های توست
    که از مرگ قوی ترند
    و در مزارع آفتاب
    زندگی می کارند

    عشق
    توجّه بیدار توست
    که دوست می دارد
    و دوست داشتنی می سازد

    عشق
    قلب دوستدار توست
    که بی غلط ترین دلیل دلدادگی ست

    عشق
    غایت شکل توست
    که در قلب من برپا می شود
    پیچکی که دیوار نمی شناسد
    و خورشید را به بازی می گیرد
    تا هر غروب
    یک روز ِ از دست رفته نباشد

    عشق
    کمترین ِ توست
    که تقویم میلاد گل های سرخ
    و پیش بینی آمدن باران ست
    برای دویدن در بوسهُ آغوش
    که خواستن ات
    زیباترین سوغات عشق ست !

    { پرویز صادقی }

  • گلبهار :

    روزهایی هست که باید زیرش خط کشید تا به چشمت بیاید
    روزهایی که وقتی روزهای دیگرت از دست می‌رود
    بتوانی راحت پیدایش کنی و با مرورش دلت گرم شود.
    روزهایی که باید ازش چند کپی گرفت
    و در چند پوشه و چند کشو و لای کتاب‌های دیگر پنهانش کرد.
    روزهایی که باید از روش نوشت و مثل تکه شعری از سعدی چسباند به در یخچال
    روزهایی که باید باهاش عکس یادگاری گرفت و زیرش را حتما حتما تاریخ زد
    که وقتی آلبوم را ورق می‌زنی یک‌دفعه تو را ببرد به روزگار سپری‌شده‌
    روزهایی که دل را قرص می‌کند.
    روزهایی که تو در آن می‌خندی،
    در شهر من ، روزهایی برای روزهای مبادا ….

    { پوریا عالمی }

  • گلبهار :

    بنشین ! دلم می خواهد امشب روی زانویت
    آرام سـر بگذارم و تا صبــح پهلویت _

    لنگر بیندازم ، و غرق خنده ات باشم
    ماهی شوم در تنگه ی امن دو بازویت !

    تا دست در دست نسیم آهسته با موهام ،
    بازی کنی ، با های و هویت، با هیاهویت !

    امشب چه کردی با نگاهت ای پلنگی که
    با پای خود سمتت می آید بچه آهویت ؟

    می خواهم امشب در نگاهت غوطه ور باشم
    وقتی صدایم می زنی : ” مریم ! النگـویت _

    همرنگ گندمزار موهایت شده ! آن وقت
    می خندی و من هم اسیر سحر و جادویت !

    بنشین ! برایم قصه می بافی ؟ هوا سرد است ..
    به به ! دوباره شعر و چای قند پهلویت !

    { مریم آرام }

  • گلبهار :

    گاهی دلم می گیرد
    از آدم هایی که در پس نگاه سردشان
    با لبخندی گرم فریبت می دهند
    دلم میگیرد از خورشیدی که گرم نمی کند
    ….و نوری که تاریکی می دهد
    ازکلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند
    دلم می گیرد از سردی چندش آور دستی که دستت را می فشارد
    و نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمی بیند
    از دوستی که برایت دوبال برای پریدن هدیه می آورد
    وبعد پرواز را با منفورترین کلمات دنیا معنا میکند !
    این همه هیچی …
    گاهی حتی ازخودم هم دلم میگیرد …

    { دکترعلی شریعتی }

  • گلبهار :

    معلوم نیست انسان چرا همیشه عاشق کسی می‌شود که شایستگی عشقش را ندارد.
    شاید این تنها راه برای بازیافتن تعالی از دست رفته دنیایی است که در آن زندگی می‌کنیم.
    این قدیمی‌ترین نوع خود آزاری است
    عشق‌ورزی به کسی که قادر به عشق‌ورزی نیست
    و البته احمقانه‌ترین نوع آن ..

    { اوریانا فلاچی }

  • گلبهار :

    گاهی
    شلوغی پیاده رو بهانه ی خوبیست
    که دست های کسی را برای همیشه گم کنی
    درست در لحظه ای که تکه ای از دوستت دارم هنوز
    در دهانت است ..

    آنوقت دیگر چه فرق می کند
    بر پیاده روهای خلوت همیشه باران ببارد
    یا دست هایت را به هر که نشان می دهی به جا نیاورد ؟

    او با تمام رهگذران بی تفاوت از کنارت می گذرد
    با تمام مسافران چمدان می بندد
    و هر روز با اولین قطار صبح آنقدر دور می شود
    که تمام مزارع قهوه هم نتوانند
    حرفی در دهان فنجان ها بگذارند ..

    { لیلا کردبچه }

  • گلبهار :

    از باغ شعر هایم
    شاپرکی بردار
    به سنجاق سر موهات بچسبان
    تا بعد این که میروی
    خبر خنده هایت را
    برایم بیاورد
    آخر من
    بدون خنده های تو
    چگونه شاعر باشم …
    چگونه ؟

    { ف الف ض لام }

  • گلبهار :

    تنهایی مـرا بزرگ کرد ، قبول !
    اما
    اگر از این بزرگتر شوم ، خواهم مُرد ..

    { علی رجبی }.

  • گلبهار :

    نویسنده ها قلم را می بوسند
    از نوشتن دست میکشند
    فوتبالیست ها توپ را
    بیا ببوسمت شعر را کنار بگذارم
    پای زندگی ام در مرز خواب
    و رویاهای بی تعبیر به خواب رفت
    کجایی ؟
    نمی آیی ؟

    .

    { فاضل شاهچراغ }

  • گلبهار :

    می شود
    باغچه را پروانه کاشت
    و به اعتبار دست هایت
    به دلتنگی یاس ها پایان داد
    می شود
    حوض را آز آسمان پر کرد
    و به اعتماد لب هایت
    به ماهی ها خنده را آموخت ..

    می شود
    در فرصت چشمانت
    برای شب از چراغ گفت
    و از سایۀ پلک هایت
    برای خالیِ بیداری رؤیا چید
    می شود
    در نفس های تو
    بادبادک شد
    و با دنباله ای از باران
    برای خوشبختی شمعدانی
    دست تکان داد
    می شود
    با عطر تو
    سر هر خاطره گلخانه زد ..

    می شود یک شهر را
    از پنجره تا پنجره گل کاشت
    می شود
    با چشم های میشی ات
    فنجان شب را قهوه کرد ..
    می شود
    تا صبحگاهان در کنارت
    خواب را دیوانه کرد ..

    می شود
    با تو تا دیروز رفت
    روزهای بی تو را
    از روزگارم پاک کرد ..
    می شود
    در سایه ها
    خورشید کاشت
    می شود تا دورها
    از گریه ها لبخند چید ..

    می شود
    آرزو را با تو تا تصمیم رفت
    وقتی که هیچ تقدیری
    حریف دست هایت نمی شود !

    { پرویز صادقی }

  • گلبهار :

    زندگی
    حکایت آن شاتوت سرخ و رسیده ایست
    که از لا به لای شاخه ها به آدم ، چشمک میزند
    بار ها دستم را دراز کردم تا بچینمش ..

    پیش از آنکه انگشتانم طعم سرخ و آبدارش را لمس کنند
    شاخه لرزید و پخش زمین شد
    بارها انگشتانم در مصاف با دستهایی که هم زمان
    به سوی آن دراز می شدند
    ناکام برگشتند ..

    از میان این همه
    فقط یک بار دستم به یک شاتوت سرخ و آبدار رسید
    که تا در دهانم گذاشتمش
    مورچه ای که درآن پنهان شده بود
    دوباره طعم همه چیز را عوض کرد …

    { فاضل شاهچراغ }

  • گلبهار :

    می دانی ؟
    پایِ دلدادگی که می رسد
    باید بگویی
    هرچه بادا باد
    و پایِ تمامِ خواستنت به ایستی
    باید گوش و چمشت را ببندی
    و تنها
    – او –
    دیدنی شود ..
    باید آنقدر مردانه پایِ دوستت دارم گفتن هایت بی ایستی
    که هیچکس نفهمد
    پشتِ این همه یک دندگی
    یک دختر است با تمام ظرافت هایِ زنانه اش ..
    باید آنقدر عاشقانه چشم بدوزی
    که هیچکس نفهمد
    پشتِ این نگاهِ مهربان یک مرد است
    با تمام سر سختی هایش
    وقتی – ما – می شوید
    کوه شوید
    پشتِ هم
    پا به پایِ هم ..
    و نگذارید هر بی سر و پایی
    خاطرِ خاطرخواهیتان را
    در هم بریزد ..
    .
    حالا همه ی این ها را گفتم
    تا رو به رویِ چشمانِ همه
    بگویم
    من پایِ دلدادگی ام ایستاده ام
    پایِ آغوشِ نیامده ات
    پایِ بغض ها و خستگی هایت
    من پایِ
    تو
    ایستاده ام ..

    { عادل دانتیسم }

  • گلبهار :

    از پیچ آخرین پاگرد
    تا بالای پله ها
    آنجا که با پیراهن آبی
    در چهارچوب چوبی
    دست هایت را باز کرده ای به تمام
    تا صدای قلبت را توی ریه هایم بکشم
    جاذبه ی زمین دو سویه می شود :
    دستپاچگی ِ نزدیک شدن به احتمالِ بوسه ای
    با چشم هایی بسته
    که هنوز نچشیده ام ..
    دنباله ی مانتویم را پایین می کِشد انگار از پشت
    و آغوشِ آبی ِ بالای پله ها
    بالا می بَرَد ام

    آن مانتو
    آن شال
    چه رنگی بودند آن شب ؟
    من همیشه فقط تصویر روبرو را دیده ام !

    { مهدیه لطیفی }

  • گلبهار :

    تو تنها دری هستی ، ای همزبان قدیمی
    که در زندگی بر رخم باز بوده ست ..
    تو بودی و لبخند مهر تو ، گر روشنایی
    به رویم نگاهی گشوده ست ..

    مرا با درخت و پرنده ، نسیم و ستاره ،
    تو پیوند دادی ..
    تو شوق رهایی ، به این جان افتاده در بند ، دادی ..
    تو آ غوش همواره بازی
    بر این دست همواره بسته
    تو نیروی پرواز و آواز من ، بر فرازی
    ز من نا گسسته ..

    تو دروازه ی مهر و ماهی !
    تو مانند چشمی ،که دارد به راهی نگاهی ..
    تو همچون دهانی ، که گاهی
    رساند به من مژده ی دلبخواهی ..

    تو افسانه گو ، با دل تنگ من ، از جهانی
    من از باده ی صبح و شام تو مستم
    من اینک ، کنار تو ، در انتظارم
    چراغ امیدی فرا راه دارم ..

    گر آن مژده ای همزبان قدیمی
    به من در رسانی
    به جان تو ، جان می دهم ، مژدگانی …

    { فریدون مشیری }

  • گلبهار :

    من تو را دوست دارم !
    حرفِ ساده ای ست
    هم گفتنش آسان است
    هم شنیدنش
    اما فهمش
    ساده ترین دشوار دنیاست ..
    پای دوست داشتن که میان می آید
    حواست باشد !
    تا یادآور شوی هرروز
    که ” اوی ِ” زندگی ات را عاشقانه
    می خواهی
    و بفهمانی که آغوشت
    تنها برایِ او امن و آرامش است
    حواست باشد به وقتِ بغض ِ گاه و بیگاهش
    دستانش را بگیری
    در چشمهای مهربانش نگاه کنی
    و آرام بگویی
    من تو را با تمام
    خستگی هایت ، بهانه گیری هایت
    با تمام ِ کلافگی هایت
    می خواهم
    می فهمم …

    بیا جانم ..
    بیا طوری برای لحظه هایتان باش
    که اگر روزی دستِ روزگار تو را به خاک سپرد
    بگویند :
    تنها برای یکی بود
    تنها برایِ یکی ماند
    تنها برایِ یکی مُرد !

    { عادل دانتیسم }

  • گلبهار :

    در عشق
    دیگر
    هیچ چیز معمولی نیست
    مثل اینکه
    به هر چه می نگری
    قایق کوچکی می شود
    که تو را
    به جزیرۀ چشم های او می برد

    یا وسط یک لبخندِ بی موقع
    مچ خودت را می گیری
    مثل اینکه
    در غوغای باران
    قدم هایت را تندتر می کنی
    نکند اطلسی ها ترسیده باشند
    گل سرخی سرما بخورد
    یا پروانه ای بی چتر
    از خانه بیرون رفته یاشد
    عشق
    دیگر نمی گذارد
    آدم قدیمی شوی
    و دیگر
    هیچ چیز معمولی نیست !

    { پرویز صادقی }

  • گلبهار :

    به جز شعر
    کجای جهان تو را می توانم ببینم و بگویم
    ممنون از اینکه امروز مهربان شده ای …
    چقدر حالم خوب است ..

    { فاضل شاهچراغ }

  • گلبهار :

    زندگی فقط در شادی هایش نیست که زیباست ،
    زندگی با غمهایش هم زیباست ،
    با نبودن گاه به گاه دوست داشتن ها
    زندگی چون هست ، زیباست …
    زندگی به بودنِ عادت هایش است ،
    به بودن همین دلخوری ها و گاه غصه خوردن هایش زیر لحاف شب ..
    زندگی به همین تکرار هر شب تنهایی
    به همین خواندن چند خطی غم
    نوشیدن دوخط چای بی وفایی ، زندگی به همین بودن است که زیباست ..
    نیاز نیست نفست از جای گرم بلند شود
    در سرمای روزگار هم
    امیدی هست که بگوید : اندکی صبر سحر نزدیک است
    زندگی به امید است که زیباست
    به بودن نفس های عادت ، پشت گردن احساس
    زندگی در غمهایش هم زیباست
    نه فقط در روی شادش ..

    { ای لیا }

  • گلبهار :

    خدایا

    دلم چنان شکسته
    روحم چنان خسته
    فکرم چنان گسسته است
    که می خواهم تمام خویشتن را
    به آرامش آغوش تو بسپارم…
    چنان بیهوده زیسته ام
    که تمام بودنم را
    به پای ماندن ریخته ام
    مهربانا…
    از زیستنم برهان
    به زندگی ام برسان
    در عشق نابم بسوزان
    هر چه از بیهودگی انباشته ام
    همه ز من بستان و تو خود با من بمان…

  • گلبهار :

    دنیا اگر
    بی تو بخواهد مرا
    دل ستانم
    پای کشم
    دست بردارم ز دنیا…
    خدا اگر
    به تو رساند مرا
    از دو جهان
    به جان تو
    تمنایی نماند مرا …

  • گلبهار :

    چن تا مطالب از وبلاگ عشق امضای خداس کش رفتم باز یادم رفت بگم مطالبش بی ذکر منبع هم مجاز نیس حالا اون دنیا بیچاره میشیم واسه دوتا متن :D بقیه شم از وبلاگ راز و نیاز هس

  • گلبهار :

    این روزها نه در فال حافظ می یابم ات
    و نه در ته فنجان قهوه ام …
    می خواهم چند کیسه نمک بردارم
    تمام مسیر امامزاده صالح را پیاده بروم
    و روسری سفیدم را بین کبوتران تقسیم کنم ..

    شاید در راه بر گشت ،
    تو ! پشت ِدر ، دخیل بسته و منتظرم باشی …
    این روزها دست هایم بی جان تر از آنند
    که برای آمدنت دعا کنند ..

    حالا نوبت توست
    دعا کن !
    کفش هایم جفت شود …
    قول می دهم
    قبل از اینکه سپیده به پنجره مسدود اتاقت سر بزند ،
    من در خواهم زد …

    { لیلا رنجبران }

  • گلبهار :

    شعر
    کودکی بود که همزمان با دلبستن من و تو
    به دنیا آمد
    رفتی
    حالا من
    هم پدری می کنم برایش ..

    هم…!
    کجایی ؟ مادر شعر هام ؟
    من از گریه ی شبانه ی این کودک دلتنگ
    به تنگ آمده ام !

    { ف الف ض لام }

  • گلبهار :

    من ساده بودم
    آنقدر ساده که می شد
    زیباترین نقاشی ها را روی من کشید
    جوری که موزه های جهان برای خریدنم
    صف بکشند ..

    ولی حیف هر که می رسید
    یا تمرین امضا میکرد ..
    یا خط خطی ام
    که ببیند خودکارش مینویسد یا نه …

    { فاضل شاهچراغ }

  • گلبهار :

    چه زیبا دیدگانم اشک می ریزند
    در این آیینه صد رنگ
    و از مجذور چشمان تو در محراب ابرویت
    عجب رنگین کمانهای قشنگی در نگاه من می آمیزند

    تو مثل نور مشهوری
    تو در عینی که در نزدیکی ذهن منی، دوری
    تو یک منظومه ی شمسی پر از اوزان نورانی
    تو مثل شعر منثوری ..

    چقدر از حجم اندوه تو می ترسم
    چقدر از شط گیسوی خروشانت
    و مثل بره ای از شانه ی کوه تو می ترسم

    به قدری دوستت دارم
    نمی دانی
    من از مهر تو کین خوردم
    و از زلف تو چین خوردم
    و از آن لحظه ای که پا نهادم در ره عشقت
    زمین خوردم
    چه شیرینم ز شور اشتیاق تو
    شدم بلبل ، شدم مثل قناری قاری غربت
    شدم یک واژه خونین
    شدم یک آه سرگردان
    شدم مطرود عالم
    ـ در میان جاده های گنگ بی پایان ـ
    به وصل بی کسی گویی رسیدم از فراق تو
    چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد
    چرا بعضی نمی دانند
    که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد
    چرا بعضی تمام فکرشان ذکر ست
    و در آن ذکر هم یاد خدا خالی ست
    و گویی میوه اخلاصشان کالی ست
    بیا از زردی رنگ شقایق منفعل باشیم

    بیا از غربت آواز
    بیا از دستهای التماس عشق
    بیا از روی دلداران خجل باشیم
    بیا با خود بیندیشیم
    اگر روزی تمام جاده های عشق را بستند
    اگر یک سال چندین فصل برف بی کسی بارید
    اگر یخ زد تمام واژ ه های مهربان ما
    اگر یک روز نرگس از کنار چشمه غیبش زد
    اگر یک شب شقایق مرد
    تکلیف من و تو چیست ؟

    و من احساس سرخی می کنم چندی ست
    و من از چند شبنم پیشتر
    خواب نزول عشق می بینم …

    { احمد عزیزی }

  • گلبهار :

    تو شبیه دیگران نیستی
    دیگران حرف می زنند،
    راه می روند ،
    نفس می کشند ،
    تو نه حرف می زنی
    نه راه می روی
    و نه میگذاری نفس بکشم …

    { کامران رسول زاده }


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید