كاش چون پائيز بودم….كاش چوت پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگهاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان طوفان اندوهي بجانم چنگ مي زد
اشكهايم، همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
ده….چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ اميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند…شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
تغمه ي من…
همچو آواي نسيم پرشكسته
عطر غم مي ريخت بر دلهاي خسته
پيش رويم…
چهره ي تلخ زمستان جواني
پشت سر…
منزلگه اندوه و درد و بد گماني
كاش چون پائيز بودم…كاش چون پائيز
فروغ فرخ زاد
كاش چون پائيز بودم….كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگهاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان طوفان اندوهي بجانم چنگ مي زد
اشكهايم، همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
ده….چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ اميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند…شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
تغمه ي من…
همچو آواي نسيم پرشكسته
عطر غم مي ريخت بر دلهاي خسته
پيش رويم…
چهره ي تلخ زمستان جواني
پشت سر…
منزلگه اندوه و درد و بد گماني
كاش چون پائيز بودم…كاش چون پائيز
فروغ فرخ زاد
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانیست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .
اخوان ثالث
آنجا
درختي دارم برگريز
كز شبان
ستارهها را ميگريد و
از روزان
خورشيد را
هميشه در پاييز
درختي دارم.
چكه
چكه
ابري از برگ
ميبارد
تا كي درخت
دل سَبُك كُنَد
و به خواب رَوَد
در امتدادي از زمستان
مرا
باد
در اين كوچه
با برگهايم ميچرخانَد
كوليوار
دور زمين ميگردانَد
با حنجرهاي كه
شبانهترين شبها را ميخواند
شاعر: عزيز ترسه
امان از این بوی ِ پاییز و آسمان ابری !
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچکس ِ دیگری …
فقط میدانی که هر چه هوا سردتر میشود ،
دلت آغوش ِ گرمتری میخواهد …
به عشق پاک تو سوگند می خورم آری
که بی تو می گذرد لحظه ها به دشواری
چقدر خسته و بی روح و زرد می گذرند
به پیش چشم من این روزهای تکراری
ببین چگونه زمین گیر گشته ام بی تو
ز بس می وزد از هر طرف گرفتاری
اسیر تیره شب بی پناهی و دردم
بدون تو منم و این کویر بیزار ی
بیا مرا به نسیم تبسمی دریاب
تویی که از گل و عطر بهار سرشاری
تمام باغ دلم پر شکوفه خواهد شد
اگر که سبز نگاهت مرا کند یاری
تو شاه بیت غزلهای ناب من هستی
و صادقانه بگویم قسم به چشمانت
هنوز هم به امید تو زنده ام اری
آنچنان ساده ام
که گنجشکها هم مي توانند
در جيب هايم لانه کنند
با پروانه اي سال ها دوست مي شوم
براي پاي مورچه ام که به گل مي ماند
هاي هاي گريه مي کنم
در دور و دراز باور خود
کودک مي مانم
هميشه
حالا
چقدر با من رو راستي
از اينجا تا کجاي دنيا براي تو بدوم
و يا با کدام شاخه ي خيانت
خودم را حلق آويز کنم
روزي وقتي که ديگر من نيستم
نمي خواهم
در پيدا و پنهان
تلخ بخندي
ويا به خنده بگويي که من
واقعا ساده بوده ام
حتي
در پيله ي تصور و تصوير …
دلم غم داره امشب بی حکایت
ندارم اهل دل امشب شکایت
دلم خونه نبین لبهای خندون
یکم درد باش نمی خوام دیگه درمون
شکستم مٍی زدم از درد دوری
ندیدی حالمو خیلی صبوری
نمیگم عاشقم یا که دیونم
فقط میگم که قدرتو میدونم
نگو حالت خرابه زاره زاره
دیگه چشمام ضعیفه تاره تاره
نمیبینم تورو دستم گرفتی
کجای تو چرا ماتم گرفتی
نبودی توی این روزا کنارم
نگو پس تو بودی تک ستارم
نیا دیره تمومه قصه ی من
تو نشنیده بگیر این حرفای من
خیلی ممنون انقد آسون منو داغون کردی
واسه احساسی که داشتم دلمو خون کردی
تو که هیچ حسی به این قصه نداشتی واسه چی
منو به محبت دو روزه مهمون کردی
همه عالم می دونستن که بری میمیرم
اما رفتی و همه عالمو حیرون کردی
خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم
خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم
من حواسم به تو بود و تو دلت سر به هوا
با همین سر به هواییت منو ویرون کردی
من که با نگاه شیرین تو فرهاد شدم
مگه این کافی نبود که منو مجنون کردی؟
همه عالم می دونستن که بری میمیرم
اما رفتی و همه عالمو حیرون کردی
خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم
خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم
قسم به چشمات بعد از این جز تو گلی بو نکنم
جز به تو و به خوبیات به هیچ کسی خو نکنم
قسم به اسمت که تو رو تنها نذارم بعد از این
اسم تو رو داد می زنم تا دم دمای آخرین
قطره به قطره خونم و یک جا به نامت می کنم
دلخوشیهای دنیا رو خودم به فالت می کنم
می برمت یک جای دور می شم واست سنگ صبور
برات یه کلبه می سازم پر از یک رنگی پر نور
روح و دل و جون و تنم، نذر نگاهت می کنم
دنیاها رو فدای اون چهره ماهت می کنم
سلام نیلوفر عزیزززز و بچه های خوب کافه و مدیران گرامی..اول بابت پست های زیباتون و کامنتاتون ممنونم بسیار عالی بود..دوم اینکه بسیار ممنونم منو یادتون هس شرمنده نتونستم سر بزنم اومدم دهاتمون جاتون خالی ..اینجا نت ندارم کم پیش میاد بتونم بیام تو کافه..ولی جبران میکنم..بازم ممنونم..من چن روز نبودم حسابی نادیا فعال شدی
دارم دعا میکنم …
دعا میکنم که کودکان تقویمهای نیامده
نام خفاش و خورشید را در کنار هم بنویسند
دعا میکنم که صدای سرخ سنگ انداز
در چار چوب بال هیچ چکاوکی شنیده نشود
دعا میکنم که هیچ دیواری
چشم در راه پگاه پنجره نماند
دعا میکنم که هیچ آسمانی
از سقوط حواصیل ترانه نخواند
دعا میکنم که مهربانی باد
برگ برگ حکایت ما را
به نشانی سبز ستارهها برساند
دعا میکنم که بیایی
بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار
بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی
دارم دعا میکنم …
تو را به راستی ،
تو را به رستخیز
مرا خراب کن !
که رستگاری و درستکاری دلم
به دستکاری همین غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به این شکستهای بیبهانه بسته است …
شب
همیشه دستهایش را
بر چشمهایم میگیرد
تا او را از روی صدایش بشناسم
میدانی چه بر سر جهان میآید
اگر تورا فراموش کنم
چه بر سر جهان میآید
اگر زنبوری شاخه گلی را فراموش کند
یا گنجشگی دانه را
انگار
کوچ تمام پرندهها
به سمت درختی بود
که با برگهایش باد را تکان میداد
درختی
که تو سالها زیر سایهاش مینشستی
و حالا کتابی عاشقانه است
فکر کن
به ماجرای دزدی
که تمام ساعتهای دنیا را دزدید
تا معشوقهاش دیگر پیر نشود
من
پیر شده بودم
وبر سر دو راهی
خیال کن
هر کدام از دستهایت تفنگیست
یکی دوست
یکی دشمن
و تو بمانی
کدامیک را برداری و
شلیک کنی …
گلی که امروز می خندد
فردا می پژمرد ؛
هر آن چه که خواهان ابدیت اش هستیم
دلخوش مان می کند و سپس می گریزد ..
به راستی لذت این دنیا چیست ؟
آذرخشی که شب را به سخره می گیرد ،
روشنایی اش پایدار نیست ..
نیکی ، چه سست و زود گذر است !
و دوستی چه دیر یاب !
عشق، چه شادمانی اندکی می فروشد
برای نومیدی مغرورانه
گرچه دیری نمی پایند ، اما ما
لذت شان و هر آنچه را که از آن خود می دانیم
تا ابد زنده نگاه می داریم ..
تا آن هنگام که آسمان آبی وروشن است ،
تا آن هنگام که گلها شاداب وبا طراوت اند ،
و دیدگان پیش از شب در تقلای آنند که
شادی روز را بر پا کنند ؛
آن هنگام که ساعات کند و دیرگذر شتاب می گیرند ،
تو غرق در رویا
از خواب خود
بر می خیزی و گریه سر می دهی ..
میروی شاد و دریغ
و نمیدانی هیچ
بعد این فاصلهها
کمر صبر مرا میشکند …
خیر در پیش و سفر بیتشویش
توشه راهت گل مریم – سبدی نورانی
کوله بارت مملو – از صداقت… پاکی – از عشق
پیش راهت چمن عاطفه سبز
مَرکَبت معجزهی تخت سلیمان بادا
من چه میدانستم سر رفتن داری
من چه میدانستم، سر بیگانگیت در پیش است
ای مسافر :
من کدامین سخنم بوی دلتنگی داشت
یا کدامین شعرم قامت ترد ترا
در سحرگاه شکفتن نستود ؟
در سحرگاه صداقت نسرود ؟
ای مسافر
سفرت بیتشویش …
… ای مسافر
سفرت بی، تشویش
برو ای شادترین خاطرهی زندگیم
برو ای پاکترین آیهی تقدیس خدا
برو ای چشم خوشت معرکه گیر
دست ما نیست که خود، تقدیر است …
ای مسافر
سفرت بیتشویش
تو که در سردی دی
خبر از باغچهی سبز وفا میدادی
و خزانت همه کاجستان بود
– زچه کوچ ؟
کوچ تو …
کوچ بهاران خدا را دارد
ناز تبریزی و افرا از توست
بی تو میپوسم نرم
بی تو میسوزم گرم
و به خاطر بسپار
بی تو من میشکنم
بی تو … میدانم و میدانی خوب
روزهایم شب ظلمانی بیپایانیست …
میآیی به اولین سطر ترانه سفر کنیم ؟
به هی خنده های همان شهریورِ دور !
به آسمانِ پرستارهی تابستان و تشنگی !
به بلوغ بادبادک و بیتابی تکرارّ
به پنجشنبههای پاک کوچهگردی …
کوچه نشین و کتاب ساز !
همیشه مرا به این نام میخواندی !
میگفتی شبیه پروانهای هستم ،
که پیلهی پارهی کودکیِ خود را رها نمیکند !
آنروزها، آسمانِ بوسه آبی بود !
آب هم در کاسهی سفال صداقتمان ،
طعم دیگری داشت !
تو غزلهای قدیمی مرا بیشتر میپسندیدی !
ردیفِ تمام غزلها ،
نام کوچکِِ دختری از تبار گلها بود !
تو بانوی تمام غزلها بودی
و من تنها شاعرِ شادِ این حوالیِ اندوه !
همیشه میگفتم ،
کسی که برای اولین بار گفت :
« سنگ مُفت و گنجشک مفت »
حتماَ جیک جیک ِ هیچ گنجشک کوچکی را نشنیده بود !
حالا،
سنگِ تمام ترانههای من مُفت و
گنجشکِ شاد و شکار ناشدنیِ چشمهای تو ,
آنسوی هزار فاصله سنگ انداز و دست و قلم ؟!
همه شب نالم چون نی ، که غمی دارم
دل و جان بردی اما ، نشدی یارم
با ما بودی ، بی ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی …
چون کاروان رود ، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم ، خون میبارم …
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم چنان که دانی
رهائی از غم نمیتوانم
تو چارهای کن که میتوانی
گر ز دل برآرم آهی
آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد …
چون کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم، خون میبارم …
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان سرو روان
کز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما
سوی کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی؟
به کجائی غمگسار من
فغان زار من بشنو بازآ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو
بازآ ، بازآ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی …
بگذار ندانند که رگبارِ گریههای من ،
از کجای آسمان آب میخورد !
ولی میخواهم تو بدانی ! گُلم !
میخواهم تو بدانی !
پدر بزرگم همیشه میگفت
وقتی شبانه به کابوسِ بی نورِ کوچه میروی ،
برای فرار از زوایای ترس
آوازی را زمزمه کن !
من همه برای پُر کردنِ این خلوتِ خالی ترانه میخوانم !
برای تاراندنِ ترس !
به خدا از این کوچههای بی سلام،
از این آسمانِ بی کبوتر میترسم !
بامها را ببین !
دیگر کسی بادبادک نمیسازد !
در دامنهی دست کودکان ،
تیر و کمان حرف ِ اول را میزند !
میترسم از هزارهای دیگر ،
نسلِ گلهای سرخ منقرض شده باشد !
میترسم نوههای این ماهیِ سرخ هم
با خیال رسیدن به دریا ،
دورِ حصارِ همین حوضِ نیمه پُر
بچرخند و ُ
پیر شوند و ُ
بمیرند ! …
حالا
از تمامی قصه ، تنها
قاب عکسی مانده ست
که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد
حالا باران که می آید
خاک این دختر خالی
هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد
حالا مدام از پی نشانی تو
فنجان های قهوه را دوره می کنم
مدام این چشم بی قرار را
با بغض و بهانه ی باران آشنا می کنم
مدام این دل درمانده را
با باور برودت عشق
آشتی می دهم
باید این ساده بداند
بانوی برفی بیداری ها
دیگر به خانه ی خواب و خاطره باز نخواهد گشت ..
خورشید
با جیغ کودکانه
در بادکنکهای قرمز ، زرد ، سبز
آسمان
روشن و آبی ..
چه کسی میدانست که داستان من
اینگونه به پایان میرسد !؟
به موسم بارانها رسیدهام
به موسم شعرهای غمانگیز
تو چیزهایی را میخواهی
که من ندارم ..
به هم نزدیک نمیشویم
و حرفهایمان
ناگفته میمانند
با جیغ کودکانه
خورشید در بادکنکهای قرمز ، زرد ، سبز
خسته و ناامید
به دهان هم چشم دوختهایم !
برخي رابطه ها ظريفند
به طوري كه به كوچكترين نسيمي مي شكنند
و برخي رابطه ها چنان زمختند
كه ما را زخمي مي كنند
و تو آهسته آهسته بلند مي شوي
به راه مي افتي و مي روي
و در اين راه رفتن قلبت بارها زخمي مي شود
از همين رو ، آبداده مي شوي و مي آموزي
هر دوست داشتني تو را غمگين خواهد كرد
زيرا به يادت خواهد آورد كه
هيچ تضميني براي هيچ رابطه اي نيست
اما شايد قوي ترين جذابيت وصال همين باشد
كه آدمي در هنگام وصال هرگز گمان نمي برد
كه روزي تنها خواهد ماند ..
لحظه های با تو بودن ‚ یادمه صحنه به صحنه
رختی از ترانه دارم ‚ واسه این بغض برهنه
فاصله چن تا قدم بود ‚ نه هزار سال نوری
تو نخواستی که بمونی ‚ حالا نزدیکی و دوری
دوری اما پش رومی ‚ ای دلیل خوب تکرار
تویی عکس برگ آخر ‚ رو تن کبود دیوار
ای نفس ساز همیشه
با تو بی قفس ترینم
بی تو حبسی سکوتم
زیر خط نقطه چینم
عطش ناب یه شعری ‚ تو تن حریص دفتر
غزل زخمی حافظ ‚ سطر سرخ حرف آخر
یه طنین ناتمومی ‚ یه حضور ناسروده
منم آوازه ی طعم ‚ بوسه های ناربوده
چه پر آوازه سکوتت ‚ بعد ازاین همه ترانه
خط سیر یه حریقی ‚ از جرقه تا زبانه
ای نفس ساز همیشه
با تو بی قفس ترینم
بی تو حبسی سکوتم
زیر خط نقطه چینم ..
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
یک فضای خالی
و حتی در بهترین لحظهها
و عالیترین زمانها
میدانیم که هست
بیشتر از همیشه
میدانیم که هست
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
و ما
در همان فضا
انتظار میکشیمُ ..
انتظار میکشیم
بهانه داده به دستم، فراق او امشب
که خون باده بریزم، سبو سبو امشب
گذشت عمر و به پیرانه سحر سبو
غزل غزل شدهام عاشقانه گو امشب
رفیق راه من ای سایه ای غلام سیاه
به خدمتم منشین جز به گفتگو امشب
به گریه پاک شدم گناه تنهایی
به من نماز گذار از چهارسو امشب
بهانه داده به دستم، فراق او امشب
که خون باده بریزم، سبو سبو امشب
همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست
محرمی تا ز من آرد به تو پیغام کجاست ؟
حسرت بوسه زدن بر لب گرمی دارم
لب یار ار ندهد دست، لب جام کجاست ؟
باده گلرنگ و چمن خرم و سبز و من و چنگ
هر دو در ناله که آن سرو گل اندام کجاست ؟
طمع صبح ندارم ز شبه تیرهی هجر
ماهتابی که بر آید ز لب بام کجاست ؟
گر به روی تو برآشفت دلم دوش مرنج
بحر را پیش مه چارده آرام کجاست ؟
کام خسرو نشدی همچو تو شیرین « فرهاد»
در ره عشق نگر پخته کجا خام کجاست ؟
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینات کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانهنشینمان
نخواهد کرد ..
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنات از من ..
بی مرغ آشیانه چه خالیست
خالیتر آشیانه مرغی
کز جفت خود جداست
آه … ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفتهست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند …
قصه تمومه عشق من ! فاصله رو صدا بزن
اینجوری خیلی بهتره ‚ هم واسه تو هم واسه من
قصه تمومه ‚ عشق من ! باید من رو جا بذاری
باید صدام رو
تو شب ترانه تنها بذاری
بدون تو سایه ی من تنها نشونی منه
بغض ترانه ساز من کنار تو نمی شکنه
دل سپردن رمز قفل این حصار تو به تو نیست
با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست
اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم
انعکاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست
باید بری تا بتونم این شب رو نقاشی کنم
طعم گس نیشای این عقرب رو نقاشی کنم
باید بری ! دوس ندارم شب به تو چپ نگاه کنه
دوس ندارم دستای شب ‚ صورتت رو سیاه کنه
نه من من ‚ نه من تو ‚ تو این شبا ما نمیشه
عشق عظیم ما دوتا ‚ زیر یه سقف جا نمیشه
دل سپردن رمز
قفل این حصار تو به تو نیست
با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست
اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم
انعکاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست ..
{ یغما گلرویی }
رفتنت تنها یه خوابه ! تو نرفتی ‚ عطرت اینجاس
کنج نایاب نفسهات تنها جای امن دنیاس
توی کوچه ی نگاهت چرخش هزار تا تیله س
به غزل قسم
که چشمات آبروی این قبیله س
هم مثه ماه تمومی ‚ هم مثه هلال خنجر
هم تب نگاه اول ‚ خم غم نگاه آخر
نمی دونم تو چی هستی ‚ استوای عشق و تردید
هم مثه سیاهی شب ‚ هم مثه ظهور خورشید
لب تو ساکته ‚ اما چشم تو پر ازهیاهوس
مثل اون وحشت وحشی ‚ که توی نگاه آهوس
لابه لای هرم گیس ت عطر بکر گل یاسه
ململ نازک دستات واسه من تنها لباسه
هم مثه ماه تمومی ‚ هم مثه هلال خنجر
هم تب نگاه اول ‚ خم غم نگاه آخر
نمی دونم تو چی هستی ‚ استوای عشق و تردید
هم مثه سیاهی شب ‚ هم مثه ظهور خورشید ..
نازنینم!
به تو و احساسی که
بین ما شکل گرفته می اندیشم
می دانم که این احساس زیبا را
نباید بروز دهم
تا کسی ابعاد آنرا نداند و نفهمد
و چشم نامحرمی آنرا گزند نزند
ترسِ از دست دادنت
بی تابی ام را صد چندان می کند
و منطق سالیان دراز مرا خدشه دار
باید راز دوست داشتنت را
از همه دور کنم
در مکانی بسیار دور
در دریایی آبی
و یا در دل ِ قویی سپید به امانت بگذارم
و یا اصلا در
کهکشان راه شیری
در ستاره ای درخشان نهانش کنم
تا با امواج نور
محشور و پنهان شود
چون رازی سر به مُهر.
آنان که بیشتر دوستشان داری
بیشتر دچار سوء تفاهم با تو اند
بی آنکه بخواهی و بدانی،
بیشتر می رنجانیشان
بیشتر می رنجانندت
بیشتر به یادشان هستی
ولی …
کمتر عشق می گیری
کمتر عشق می گیرند !
چشم به هم می زنی و می بینی عزیزترین ها
با یک برداشت نادرست از هم
هر روز از هم دور و دور تر میشوند …
غافل از اینکه بهترین روزهایشان
با قهر و دوری و نامهربانی می گذرد…
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ
ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ نباشی…
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ
ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ،
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ
ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﻡ!
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﻣﯽ
ﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ،
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﺎﮐﺘﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ، ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ!
ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ،
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ ﻭ ﺍﺩﺑﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ…
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ؟
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از طنین یکی ترانهی ساده
گریه بچینم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از اندامِ استعاره، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از آوایِ مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم.
من شاعرترینم.
اما همه نمیدانند!
اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمیست.
اما زبان سادهی ما، همین تکلم یقین و یگانگیست.
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟
تو که میدانی! بیا کمی شبیه باران باشیم.
کاش چنار بودم
در سایهاش استراحت میکردم
کاش کتاب بودم
آن را در شبهای بیخوابی
از سر بیحوصلگی میخواندم
نمیخواهم مثل همین قلم
در دست خودم باشم
کاش در بودم
به روی خوبها باز میشدم
به روی بدها، بسته
کاش پنجرهای بدون پرده بودم
پنجرهای با دو بال باز
و شهر را وارد اتاقم میکردم
کاش حرفی بودم
حرفی که به راستی و زیبایی دعوت میکند
کاش حرفی بودم
آرام از عشق خود میگفتم …
بودنت زیباست
مثل تابیدن آفتاب
بر ساقههای تُرد بابونه
بر تن درخت ایستاده
بر من
ماه در آغوش تو به خواب میرود
خورشید با چشمهای تو بیدار میشود ..
عشق من !
بودنت زیباست
مثل پر شستن قو
مثل چرخیدن پروانه
مثل پرواز بر تلاطم دریا …
هر وقت عاشق کسی شدی ، سرش را بگیر آنطرف که نبیند ،
وگرنه دمار از روزگارت در میآورد . بازندهای ..
هرچه دست و پا بزنی بیشتر غرق میشوی
همان بهتر که خودت را بکشی کنار بروی سراغ یلللی تلللی
بروی خودت را به یک چیزی معتاد کنی تا دیگر حسی در وجودت نماند که پاپیاش شوی
پیش از این که زخمیترت کند برو ، برو عوضی شو ، برو معتاد شو ،
برو اسیر یک دل سربههوا نشو که مثل جاسوییچی آویزانت کند ..
این نوشته های خاموش
این خاطرات بی نامُ بی نشان
تمام آن چیزی ست
که از تو با خودم می گویم
یک روز پروانه ای شاید
برایت از من تعریف کند
زیر نور خودمانی چشم های تو
در نسیم دلتنگ شعرهای من
به جان شعرهایم
که می خواهم دنیا نباشد
حرفی نبوده است
که از تو گفته باشمُ
باران دهانش باز نماند
پروانه ها رو به تو برنگردند
و گل ها جا نخورده باشند
که اسمت الفبای لب هایم
و شمیم خیالت
ترانۀ بادُ برگ صنوبر ها ست
و من در وسعت بابونه ها
از تو فراوانم !
در باغ عاطفه می چرخم
از سوسوی عطر تو
خاطره می چینم
این آفتاب های ابدی
این گل های سوزان
و زیر لب
التهاب سال هائی را
گریه می کنم
که مطمئن بودند
در زیبائیُ گرما خواهند درخشند
چشم هایت که می تابد
رنگین کمانی مرا احاطه می کند
که دست هیچ بهاری نمی کارد
و حافظۀ هیچ بارانی نمی داند
احیا کن مرا
با دست هائی که پر از
اعجاز مسیحائی ست
مرا از دهان سراب ها بگیر
و در پونه زار آغوشت
چون چشمه ای
تن خیس ِ آوای کبوترها
جاری کن
که تا نمیرم
من به تو محتاجم
و عشق
ترانه ای ابدی ست
تا پایان با من برقص
هر دارو كه علاج بود
در خانه داشتم
اما تنم در باد
به تماشای غزلهای آخر می رفت
امروز را بی تو خفتم
فردا كه خاك را به باد بسپارند
تو را یافته ام
مگر تو نسیم ابر بودی
كه تو را در باران گم كردم ؟
عشق،خیال من است
دراین شبهای سرد
که از دور
دستهایم رابه آغوش سراسیمه ات پیچیده ام
تنهایی،بی خیال می کند مرا
منتظرباران وعده داده شده
درسرانگشتان باد
منتظرناقوس مرگ
منتظرتولدی درسرای سرگردان
وکم نورِاتاق خواب
منتظربسته شدن در
هنگامی که برای اولین بار
عاشق چشمانت می شوم
نگاهت.
گاهی برای ابراز علاقه
وقت زیاد است
قبل از
از دست دادنت
عشق،خیال من است
خیالی درابهام یک باغ
که پاهای توراواداربه سجده می کند
اینجا
پایان نفرت است
پایان خستگی
پایان بغض احساسم
درلرزشی از خواستن قلبت
اینجا،عشق من است
بی پروا
به داد رسیدنی
آرام
هنوز هم خواستنی
(شاعر : آرزو حاجی خانی)
کجایی با که هستی
کجایی با که هستی
دلت در ارزوی دیدن کیست
به هوشی یا که مستی
چرا از یار دیرینت خبر نیست
بگو آیا دلت
بگو آیا دلت
کرده هوای عشق تازه
که در ویرونه قلبت ز یاد من اثر نیست
مرا دیگر نمی خواهی
خودم این قصه می دانم
مرا دیگر نمی خواهی
مرا دیگر نمی خواهی
از صدای کودکانهای که در سراسر حیات
از دریچهای که آفتاب را به سمت میز
از ترانهای که بغض را به شکل اشک
از نوازشی که رعشه در رگ اتاق
از گشودن دری که عطر ویژه تو را …
خالیام
از تلفظ سلام
از تلاقی نگاه
از تلاطم نفس ..
غوطه خورده روح در غروب
داغ بسته بوسه در وداع
هرز رفته عشق در سکوت ..
خالی از پرنده است آسمان
کوچه از هوا و خانه از نفس
خالی از توام . . به داد من برس !
اگر هرچه جز انسان بودم
از چشم هایم که اشک بر کناره هایش خشکیده
و یا از زوزه ی شب هنگامم
تمام حرف هایم را می شنیدی و من
مابقی عمر را در آغوشت گم می شدم ..
انسان و این همه واژه
انسان است و ناتوانی در چیدن حرف ها کنار هم
ببخش که نمی شود نامت را نوشت
که نامت چون ترانه ای عاشقانه و ساده
در آرامش یک ملودی، حرف به حرف معنا می شود
نامت را باید خواند تا نوشت
نامت را باید شنید تا خواند ..
اگر هرچه جز انسان بودم
اشک های امشب
فردا من را یاد تو می انداخت
اگر هرچه جز انسان بودم
رنج
وفایم می کرد ..
اگر دلت را از آنجا که دوستش داری ، آنجا که لحظه به لحظه باهاش زندگی کرده ای ،
ساختی اش ، بزرگش کرده ای ، جدا کنند ، باز هم می توانی بنویسی ..
اما وقتی با پای خودت می روی. وقتی که خودت از ماندن جدا شده ای وُ بر سر درِ دلت نوشته ای
” رفتن از ماندن بهتر است ” سخت می نویسی ..
سخت می توانی به گذشته ات نگاه کنی که شاید متنی نانوشته مانده باشد.
متنی پنهان، گوشه ای لمیده باشد.
من را از تو جدا نکردند .. من تو را کم آوردم ، من خودم را کم آوردم که ترکت کردم ..
من ظالمانه تیغ را برداشتم وُ بر آنچه از من به تو چسبیده بود خط انداختم
هرچه از من ماند که مُرده است ، هرچه که با خود می بَرم ، به کار نمی آید ..
دور می شوم تا بلکه باز جان بگیرم .. تا شاید پوست بی اندازم ..
سخت تر شوم ، بی احساس تر ، بی کار آمدتر ، اما شبیهِ آن شوم که وقتِ رسیدن به تو بودم ..
از تو می نویسم
واژه هایم رنگ باران می گیرد
از دست هاشان
بوی خیالی می آید
که تو را از آن همه دور
رو به رویم می نشاند
و ما چون دو آینه در هم
تا بی نهایتِ عشق
ممتد می شویم
نور به قبر شعرهایم ببارد
که از دهانشان
بوی تو می آید !
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
كاش چون پائيز بودم….كاش چوت پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگهاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان طوفان اندوهي بجانم چنگ مي زد
اشكهايم، همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
ده….چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ اميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند…شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
تغمه ي من…
همچو آواي نسيم پرشكسته
عطر غم مي ريخت بر دلهاي خسته
پيش رويم…
چهره ي تلخ زمستان جواني
پشت سر…
منزلگه اندوه و درد و بد گماني
كاش چون پائيز بودم…كاش چون پائيز
فروغ فرخ زاد
كاش چون پائيز بودم….كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگهاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان طوفان اندوهي بجانم چنگ مي زد
اشكهايم، همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
ده….چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ اميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند…شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
تغمه ي من…
همچو آواي نسيم پرشكسته
عطر غم مي ريخت بر دلهاي خسته
پيش رويم…
چهره ي تلخ زمستان جواني
پشت سر…
منزلگه اندوه و درد و بد گماني
كاش چون پائيز بودم…كاش چون پائيز
فروغ فرخ زاد
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانیست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .
اخوان ثالث
آنجا
درختي دارم برگريز
كز شبان
ستارهها را ميگريد و
از روزان
خورشيد را
هميشه در پاييز
درختي دارم.
چكه
چكه
ابري از برگ
ميبارد
تا كي درخت
دل سَبُك كُنَد
و به خواب رَوَد
در امتدادي از زمستان
مرا
باد
در اين كوچه
با برگهايم ميچرخانَد
كوليوار
دور زمين ميگردانَد
با حنجرهاي كه
شبانهترين شبها را ميخواند
شاعر: عزيز ترسه
پاييز يك شعر است
يك شعر بيمانند
زيباتر و بهتر
از آنچه ميخوانند
پاييز، تصويري
رؤيايي و زيباست
مانند افسون است
مانند يك رؤياست
سحر نگاه او
جادوي ايام است
افسونگر شهر است
با اينكه آرام است
او ورد ميخواند
در باغهاي زرد
ميآيد از سمتش
موج هواي سرد
با برگ ميرقصد
با باد ميخندد
در بازياش با برگ
او چشم ميبندد
تا ميشود پنهان
برگ از نگاه او،
پاييز ميگردد
دنبال او، هر سو
هرچند در بازي
هر سال، بازندهست
بسيار خوشحال است
روي لبش خندهست
من دوست ميدارم
آوازهايش را
هنگام تنهايي
لحن صدايش را
مانند يك كودك
خوب و دل انگيز است
يا بهتر از اينها
«پاييز، پاييز است!»
شاعر: مليحه مهرپرور
باز پاییز است اندکی از مهر پیداست …
حتا در این دوران بیمهری , باز هم پاییز زیباست . .
امان از این بوی ِ پاییز و آسمان ابری !
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچکس ِ دیگری …
فقط میدانی که هر چه هوا سردتر میشود ،
دلت آغوش ِ گرمتری میخواهد …
پاییز زیبا و عروس فصل هاست
برگ ریزان درخت و خواب ناز غنچه هاست
خش خش برگ و نسیم باد را بی انتهاست
هرچه خواهی آرزو کن ُ
فصل فصل قصه هاست
می پسـندم پاییـز را که معافـم می کنـد
از پنـهان کردن دردی که در صـدایم می پیچـد
ُ اشکی که در نگاهـم می چرخـد
آخر همه مـی داننـد سـرما خورده ام !
آدمهایى هستند در زندگیتان؛
نمی گویم خوبند یا بد..
چگالى وجودشان بالاست…
افكار،
حرف زدن،
رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئى از وجودشان امضادار است…
یادت نمی رود
“هستن هایشان را..”
بس كه حضورشان پر رنگ است و بسیار “خواستنى”…
ردپا حك می كنند اینها روى دل و جانت…
بس كه بلدند “باشند”…
این آدمها را، باید قدر بدانى…
وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى
بى امضایى كه شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است…
همچو پرنده ای در باد
می چرخم در هوایت
شاید
باز هم
به تیر نگاهت دچار شوم
شاید
شاعر : فرهاد خیاط پور باغبان
به عشق پاک تو سوگند می خورم آری
که بی تو می گذرد لحظه ها به دشواری
چقدر خسته و بی روح و زرد می گذرند
به پیش چشم من این روزهای تکراری
ببین چگونه زمین گیر گشته ام بی تو
ز بس می وزد از هر طرف گرفتاری
اسیر تیره شب بی پناهی و دردم
بدون تو منم و این کویر بیزار ی
بیا مرا به نسیم تبسمی دریاب
تویی که از گل و عطر بهار سرشاری
تمام باغ دلم پر شکوفه خواهد شد
اگر که سبز نگاهت مرا کند یاری
تو شاه بیت غزلهای ناب من هستی
و صادقانه بگویم قسم به چشمانت
هنوز هم به امید تو زنده ام اری
آنچنان ساده ام
که گنجشکها هم مي توانند
در جيب هايم لانه کنند
با پروانه اي سال ها دوست مي شوم
براي پاي مورچه ام که به گل مي ماند
هاي هاي گريه مي کنم
در دور و دراز باور خود
کودک مي مانم
هميشه
حالا
چقدر با من رو راستي
از اينجا تا کجاي دنيا براي تو بدوم
و يا با کدام شاخه ي خيانت
خودم را حلق آويز کنم
روزي وقتي که ديگر من نيستم
نمي خواهم
در پيدا و پنهان
تلخ بخندي
ويا به خنده بگويي که من
واقعا ساده بوده ام
حتي
در پيله ي تصور و تصوير …
دلم غم داره امشب بی حکایت
ندارم اهل دل امشب شکایت
دلم خونه نبین لبهای خندون
یکم درد باش نمی خوام دیگه درمون
شکستم مٍی زدم از درد دوری
ندیدی حالمو خیلی صبوری
نمیگم عاشقم یا که دیونم
فقط میگم که قدرتو میدونم
نگو حالت خرابه زاره زاره
دیگه چشمام ضعیفه تاره تاره
نمیبینم تورو دستم گرفتی
کجای تو چرا ماتم گرفتی
نبودی توی این روزا کنارم
نگو پس تو بودی تک ستارم
نیا دیره تمومه قصه ی من
تو نشنیده بگیر این حرفای من
شاعر : میلاد جانمحمدی
خیلی ممنون انقد آسون منو داغون کردی
واسه احساسی که داشتم دلمو خون کردی
تو که هیچ حسی به این قصه نداشتی واسه چی
منو به محبت دو روزه مهمون کردی
همه عالم می دونستن که بری میمیرم
اما رفتی و همه عالمو حیرون کردی
خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم
خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم
من حواسم به تو بود و تو دلت سر به هوا
با همین سر به هواییت منو ویرون کردی
من که با نگاه شیرین تو فرهاد شدم
مگه این کافی نبود که منو مجنون کردی؟
همه عالم می دونستن که بری میمیرم
اما رفتی و همه عالمو حیرون کردی
خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم
خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم
قسم به چشمات بعد از این جز تو گلی بو نکنم
جز به تو و به خوبیات به هیچ کسی خو نکنم
قسم به اسمت که تو رو تنها نذارم بعد از این
اسم تو رو داد می زنم تا دم دمای آخرین
قطره به قطره خونم و یک جا به نامت می کنم
دلخوشیهای دنیا رو خودم به فالت می کنم
می برمت یک جای دور می شم واست سنگ صبور
برات یه کلبه می سازم پر از یک رنگی پر نور
روح و دل و جون و تنم، نذر نگاهت می کنم
دنیاها رو فدای اون چهره ماهت می کنم
اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی تو را تا دل قصـه هـا مـی کشاندم
اگر با تـو بـودم بـه شب های غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم
مانده بـودی اگـر نازنـیـنـم زنـدگی رنگ و بــوی دگـر داشت
این شب سرد وغمگین غربت باوجود تو رنگ سحر داشت
با تو این مرغک پر شکـسته مانده بـودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش ز طوفان مانده بودی اگر همسفر داشت
هستیم را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل آرزویـت اگـر بـود مـانده بودی اگــر می شنیدی
با تو دریا پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران در کنار تو بوسیدنی بود
بعد تو خشم دریا و ساحل بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی اگـر مـوج دریـا تـا ابـد هـم پـر از دیـدنی بود
با تـو و عشق تو زنده بودم بعد تو من خـودم هـم نبـودم
بهترین شعر هستی رو با تو مانده بودی اگر می سرودم
گلبهار کجایی چرا نیستی؟؟
سلام نیلوفر عزیزززز و بچه های خوب کافه و مدیران گرامی..اول بابت پست های زیباتون و کامنتاتون ممنونم بسیار عالی بود..دوم اینکه بسیار ممنونم منو یادتون هس شرمنده نتونستم سر بزنم اومدم دهاتمون جاتون خالی ..اینجا نت ندارم کم پیش میاد بتونم بیام تو کافه..ولی جبران میکنم..بازم ممنونم..من چن روز نبودم حسابی نادیا فعال شدی
درود
امیدوارم خوش بگذره بهتون
دارم دعا میکنم …
دعا میکنم که کودکان تقویمهای نیامده
نام خفاش و خورشید را در کنار هم بنویسند
دعا میکنم که صدای سرخ سنگ انداز
در چار چوب بال هیچ چکاوکی شنیده نشود
دعا میکنم که هیچ دیواری
چشم در راه پگاه پنجره نماند
دعا میکنم که هیچ آسمانی
از سقوط حواصیل ترانه نخواند
دعا میکنم که مهربانی باد
برگ برگ حکایت ما را
به نشانی سبز ستارهها برساند
دعا میکنم که بیایی
بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار
بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی
دارم دعا میکنم …
{ یغما گلرویی }
چرا وقتی میروی
همه جا تاریک می شود ؟
انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی …
نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف میکنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمیگرفتم ..
چه آرزوی دلانگیزیست !
نوشتن افسانهای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو …
چه آرزوی شورانگیزیست !
تملّک قیمتیترین کتاب خطی جهان
ورق ورق کردنش ،
دست به آن کشیدن ،
و همین نوازش ساده
که زیر نگاهم لبخند بزنی …
چه افسانهی قشنگی
به تنت مینویسم
بانوی من !
چه قشنگ به تنت افسانه میخوانم
سراسیمه آمدن
و دستپاچه بوسیدن
با تو
زیر نگاهت افسون شدن
با من ..
میدانی ؟
حتا صدای قلبم هم نمیآمد
انگار همهاش را برای نفسهات شمرده باشم
حالا تمام شده بود …
نه اینکه ترسیده باشم ، نه
فقط میخواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم که خدا مرا
بی تو نبیند …
{ عباس معروفی }
تو را به راستی ،
تو را به رستخیز
مرا خراب کن !
که رستگاری و درستکاری دلم
به دستکاری همین غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به این شکستهای بیبهانه بسته است …
{ قیصر امین پور }
شب
همیشه دستهایش را
بر چشمهایم میگیرد
تا او را از روی صدایش بشناسم
میدانی چه بر سر جهان میآید
اگر تورا فراموش کنم
چه بر سر جهان میآید
اگر زنبوری شاخه گلی را فراموش کند
یا گنجشگی دانه را
انگار
کوچ تمام پرندهها
به سمت درختی بود
که با برگهایش باد را تکان میداد
درختی
که تو سالها زیر سایهاش مینشستی
و حالا کتابی عاشقانه است
فکر کن
به ماجرای دزدی
که تمام ساعتهای دنیا را دزدید
تا معشوقهاش دیگر پیر نشود
من
پیر شده بودم
وبر سر دو راهی
خیال کن
هر کدام از دستهایت تفنگیست
یکی دوست
یکی دشمن
و تو بمانی
کدامیک را برداری و
شلیک کنی …
{ مهدی اشرفی }
گلی که امروز می خندد
فردا می پژمرد ؛
هر آن چه که خواهان ابدیت اش هستیم
دلخوش مان می کند و سپس می گریزد ..
به راستی لذت این دنیا چیست ؟
آذرخشی که شب را به سخره می گیرد ،
روشنایی اش پایدار نیست ..
نیکی ، چه سست و زود گذر است !
و دوستی چه دیر یاب !
عشق، چه شادمانی اندکی می فروشد
برای نومیدی مغرورانه
گرچه دیری نمی پایند ، اما ما
لذت شان و هر آنچه را که از آن خود می دانیم
تا ابد زنده نگاه می داریم ..
تا آن هنگام که آسمان آبی وروشن است ،
تا آن هنگام که گلها شاداب وبا طراوت اند ،
و دیدگان پیش از شب در تقلای آنند که
شادی روز را بر پا کنند ؛
آن هنگام که ساعات کند و دیرگذر شتاب می گیرند ،
تو غرق در رویا
از خواب خود
بر می خیزی و گریه سر می دهی ..
{ پرسی شلی }
میروی شاد و دریغ
و نمیدانی هیچ
بعد این فاصلهها
کمر صبر مرا میشکند …
خیر در پیش و سفر بیتشویش
توشه راهت گل مریم – سبدی نورانی
کوله بارت مملو – از صداقت… پاکی – از عشق
پیش راهت چمن عاطفه سبز
مَرکَبت معجزهی تخت سلیمان بادا
من چه میدانستم سر رفتن داری
من چه میدانستم، سر بیگانگیت در پیش است
ای مسافر :
من کدامین سخنم بوی دلتنگی داشت
یا کدامین شعرم قامت ترد ترا
در سحرگاه شکفتن نستود ؟
در سحرگاه صداقت نسرود ؟
ای مسافر
سفرت بیتشویش …
… ای مسافر
سفرت بی، تشویش
برو ای شادترین خاطرهی زندگیم
برو ای پاکترین آیهی تقدیس خدا
برو ای چشم خوشت معرکه گیر
دست ما نیست که خود، تقدیر است …
ای مسافر
سفرت بیتشویش
تو که در سردی دی
خبر از باغچهی سبز وفا میدادی
و خزانت همه کاجستان بود
– زچه کوچ ؟
کوچ تو …
کوچ بهاران خدا را دارد
ناز تبریزی و افرا از توست
بی تو میپوسم نرم
بی تو میسوزم گرم
و به خاطر بسپار
بی تو من میشکنم
بی تو … میدانم و میدانی خوب
روزهایم شب ظلمانی بیپایانیست …
خیلی زیبا بود گلبهار جان
ممنون لطف داری عزیزم
آیینهها دچار فراموشیاند
و نام تو
ورد زبان کوچه خاموشی …
امشب
تکلیف پنجره
بی چشمهای باز تو روشن نیست !
{ قیصر امینپور }
میآیی به اولین سطر ترانه سفر کنیم ؟
به هی خنده های همان شهریورِ دور !
به آسمانِ پرستارهی تابستان و تشنگی !
به بلوغ بادبادک و بیتابی تکرارّ
به پنجشنبههای پاک کوچهگردی …
کوچه نشین و کتاب ساز !
همیشه مرا به این نام میخواندی !
میگفتی شبیه پروانهای هستم ،
که پیلهی پارهی کودکیِ خود را رها نمیکند !
آنروزها، آسمانِ بوسه آبی بود !
آب هم در کاسهی سفال صداقتمان ،
طعم دیگری داشت !
تو غزلهای قدیمی مرا بیشتر میپسندیدی !
ردیفِ تمام غزلها ،
نام کوچکِِ دختری از تبار گلها بود !
تو بانوی تمام غزلها بودی
و من تنها شاعرِ شادِ این حوالیِ اندوه !
همیشه میگفتم ،
کسی که برای اولین بار گفت :
« سنگ مُفت و گنجشک مفت »
حتماَ جیک جیک ِ هیچ گنجشک کوچکی را نشنیده بود !
حالا،
سنگِ تمام ترانههای من مُفت و
گنجشکِ شاد و شکار ناشدنیِ چشمهای تو ,
آنسوی هزار فاصله سنگ انداز و دست و قلم ؟!
{ یغما گلرویی }
به قدری خستهام ، پایم به دنبالم نمیآید
تنم هم نیست دیگر مثل سابق ، تحت فرمانم
به میدان میرسم ، اما نمیپیچم به سمت چپ
اگر چه از به راه راست رفتن هم پشیمانم !
{ غلامرضا طریقی }
تو از دردی دلت خون شد … که می شد درد من باشه
گرفتی از من اون مردی … که می شد مرد من باشه
حسودیم می شه اما باز … خوبه هستی و تنها نیست
می خوام ثابت کنم گاهی … حسادت کار زن ها نیست
من عشقم رو بهِت دادم … کسی که می پرستیدم
تو اون مردی رو بوسیدی … که من عمری نبوسیدم
دلت تو خونه آروم شد … دلم تو کوچه ها یخ زد
تو جای من نبودی که … بفهمی چی سرم اومد
برای تو گذشتم از … یه زندگیِ احساسی
ببین من دوستت هستم … کسی که تو نمی شناسی
صدایی که تو نشنیدی … صدای هق هقِ من بود
کسی که با تو همسر شد … یه روزی عاشق من بود
من این خوابای روشن رو … واسه تو دیدم و رفتم
تمامِ عشقمو یک جا … به تو بخشیدم و رفتم
گرفتی از من اون دردی که میشد درد من باشه
بهت مردی رو بخشیدم که میشد مرد من باشه
{ زهرا عاملی }
خدا را شکر ، گیر افتاده ام در تور گیسو ها
که خیلی ها گرفتارند با قلّاب ابرو ها !
مهاراجای من ! از گوشه ی ایوان تماشا کن
که می افتند پیش پای تو در سجده هندو ها
چنان عشق این پلنگ خسته را انداخته ست از پا
که هرجا می رود دستش می اندازند آهو ها …
مرا « نیش زبانت »، مانع از « نوش لبانت » نیست
به نیشی دل نخواهد کـَـند ، خرس از شهد کندو ها
اگر سویت بیایم ، می روی یک شهر آنسوتر
شبیه گُربه افتادم به دنبال پرستو ها
تو را تا کی میان سینه ام پنهان کنم ای عشق ؟
نخواهد ماند آتش تا ابد در عمق پستو ها
{ حسین زحمتکش }
همه شب نالم چون نی ، که غمی دارم
دل و جان بردی اما ، نشدی یارم
با ما بودی ، بی ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی …
چون کاروان رود ، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم ، خون میبارم …
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم چنان که دانی
رهائی از غم نمیتوانم
تو چارهای کن که میتوانی
گر ز دل برآرم آهی
آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد …
چون کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم، خون میبارم …
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان سرو روان
کز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما
سوی کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی؟
به کجائی غمگسار من
فغان زار من بشنو بازآ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو
بازآ ، بازآ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی …
{ رهی معیری }
نمی دانم تو گمان می کنی
چه کسی هستی اما
من گمان می کنم هر کسی را که می بینم تو هستی ..
{ يلماز اردوغان }
بگذار ندانند که رگبارِ گریههای من ،
از کجای آسمان آب میخورد !
ولی میخواهم تو بدانی ! گُلم !
میخواهم تو بدانی !
پدر بزرگم همیشه میگفت
وقتی شبانه به کابوسِ بی نورِ کوچه میروی ،
برای فرار از زوایای ترس
آوازی را زمزمه کن !
من همه برای پُر کردنِ این خلوتِ خالی ترانه میخوانم !
برای تاراندنِ ترس !
به خدا از این کوچههای بی سلام،
از این آسمانِ بی کبوتر میترسم !
بامها را ببین !
دیگر کسی بادبادک نمیسازد !
در دامنهی دست کودکان ،
تیر و کمان حرف ِ اول را میزند !
میترسم از هزارهای دیگر ،
نسلِ گلهای سرخ منقرض شده باشد !
میترسم نوههای این ماهیِ سرخ هم
با خیال رسیدن به دریا ،
دورِ حصارِ همین حوضِ نیمه پُر
بچرخند و ُ
پیر شوند و ُ
بمیرند ! …
{ یغما گلرویی }
حالا
از تمامی قصه ، تنها
قاب عکسی مانده ست
که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد
حالا باران که می آید
خاک این دختر خالی
هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد
حالا مدام از پی نشانی تو
فنجان های قهوه را دوره می کنم
مدام این چشم بی قرار را
با بغض و بهانه ی باران آشنا می کنم
مدام این دل درمانده را
با باور برودت عشق
آشتی می دهم
باید این ساده بداند
بانوی برفی بیداری ها
دیگر به خانه ی خواب و خاطره باز نخواهد گشت ..
{ یغما گلرویی }
خورشید
با جیغ کودکانه
در بادکنکهای قرمز ، زرد ، سبز
آسمان
روشن و آبی ..
چه کسی میدانست که داستان من
اینگونه به پایان میرسد !؟
به موسم بارانها رسیدهام
به موسم شعرهای غمانگیز
تو چیزهایی را میخواهی
که من ندارم ..
به هم نزدیک نمیشویم
و حرفهایمان
ناگفته میمانند
با جیغ کودکانه
خورشید در بادکنکهای قرمز ، زرد ، سبز
خسته و ناامید
به دهان هم چشم دوختهایم !
{ ناظم حکمت }
برخي رابطه ها ظريفند
به طوري كه به كوچكترين نسيمي مي شكنند
و برخي رابطه ها چنان زمختند
كه ما را زخمي مي كنند
و تو آهسته آهسته بلند مي شوي
به راه مي افتي و مي روي
و در اين راه رفتن قلبت بارها زخمي مي شود
از همين رو ، آبداده مي شوي و مي آموزي
هر دوست داشتني تو را غمگين خواهد كرد
زيرا به يادت خواهد آورد كه
هيچ تضميني براي هيچ رابطه اي نيست
اما شايد قوي ترين جذابيت وصال همين باشد
كه آدمي در هنگام وصال هرگز گمان نمي برد
كه روزي تنها خواهد ماند ..
{ شل سيلور استاين }
لحظه های با تو بودن ‚ یادمه صحنه به صحنه
رختی از ترانه دارم ‚ واسه این بغض برهنه
فاصله چن تا قدم بود ‚ نه هزار سال نوری
تو نخواستی که بمونی ‚ حالا نزدیکی و دوری
دوری اما پش رومی ‚ ای دلیل خوب تکرار
تویی عکس برگ آخر ‚ رو تن کبود دیوار
ای نفس ساز همیشه
با تو بی قفس ترینم
بی تو حبسی سکوتم
زیر خط نقطه چینم
عطش ناب یه شعری ‚ تو تن حریص دفتر
غزل زخمی حافظ ‚ سطر سرخ حرف آخر
یه طنین ناتمومی ‚ یه حضور ناسروده
منم آوازه ی طعم ‚ بوسه های ناربوده
چه پر آوازه سکوتت ‚ بعد ازاین همه ترانه
خط سیر یه حریقی ‚ از جرقه تا زبانه
ای نفس ساز همیشه
با تو بی قفس ترینم
بی تو حبسی سکوتم
زیر خط نقطه چینم ..
{ یغما گلرویی }
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
یک فضای خالی
و حتی در بهترین لحظهها
و عالیترین زمانها
میدانیم که هست
بیشتر از همیشه
میدانیم که هست
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
و ما
در همان فضا
انتظار میکشیمُ ..
انتظار میکشیم
{ چارلز بوکوفسکی }
بهانه داده به دستم، فراق او امشب
که خون باده بریزم، سبو سبو امشب
گذشت عمر و به پیرانه سحر سبو
غزل غزل شدهام عاشقانه گو امشب
رفیق راه من ای سایه ای غلام سیاه
به خدمتم منشین جز به گفتگو امشب
به گریه پاک شدم گناه تنهایی
به من نماز گذار از چهارسو امشب
بهانه داده به دستم، فراق او امشب
که خون باده بریزم، سبو سبو امشب
{ شیون فومنی }
به دیدارم بشتاب
این شکوفه ها
به همان سرعتی که باز می شوند
فرو می ریزند
هستی این جهان
بر پایداری شبنم می ماند بر گلبرگ ..
{ ایزومی شی کی بو }
همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست
محرمی تا ز من آرد به تو پیغام کجاست ؟
حسرت بوسه زدن بر لب گرمی دارم
لب یار ار ندهد دست، لب جام کجاست ؟
باده گلرنگ و چمن خرم و سبز و من و چنگ
هر دو در ناله که آن سرو گل اندام کجاست ؟
طمع صبح ندارم ز شبه تیرهی هجر
ماهتابی که بر آید ز لب بام کجاست ؟
گر به روی تو برآشفت دلم دوش مرنج
بحر را پیش مه چارده آرام کجاست ؟
کام خسرو نشدی همچو تو شیرین « فرهاد»
در ره عشق نگر پخته کجا خام کجاست ؟
{ علی اشتری }
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینات کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانهنشینمان
نخواهد کرد ..
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنات از من ..
{ عباس صفاری }
بی مرغ آشیانه چه خالیست
خالیتر آشیانه مرغی
کز جفت خود جداست
آه … ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفتهست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند …
{ هوشنگ ابتهاج }
قصه تمومه عشق من ! فاصله رو صدا بزن
اینجوری خیلی بهتره ‚ هم واسه تو هم واسه من
قصه تمومه ‚ عشق من ! باید من رو جا بذاری
باید صدام رو
تو شب ترانه تنها بذاری
بدون تو سایه ی من تنها نشونی منه
بغض ترانه ساز من کنار تو نمی شکنه
دل سپردن رمز قفل این حصار تو به تو نیست
با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست
اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم
انعکاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست
باید بری تا بتونم این شب رو نقاشی کنم
طعم گس نیشای این عقرب رو نقاشی کنم
باید بری ! دوس ندارم شب به تو چپ نگاه کنه
دوس ندارم دستای شب ‚ صورتت رو سیاه کنه
نه من من ‚ نه من تو ‚ تو این شبا ما نمیشه
عشق عظیم ما دوتا ‚ زیر یه سقف جا نمیشه
دل سپردن رمز
قفل این حصار تو به تو نیست
با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست
اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم
انعکاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست ..
{ یغما گلرویی }
رفتنت تنها یه خوابه ! تو نرفتی ‚ عطرت اینجاس
کنج نایاب نفسهات تنها جای امن دنیاس
توی کوچه ی نگاهت چرخش هزار تا تیله س
به غزل قسم
که چشمات آبروی این قبیله س
هم مثه ماه تمومی ‚ هم مثه هلال خنجر
هم تب نگاه اول ‚ خم غم نگاه آخر
نمی دونم تو چی هستی ‚ استوای عشق و تردید
هم مثه سیاهی شب ‚ هم مثه ظهور خورشید
لب تو ساکته ‚ اما چشم تو پر ازهیاهوس
مثل اون وحشت وحشی ‚ که توی نگاه آهوس
لابه لای هرم گیس ت عطر بکر گل یاسه
ململ نازک دستات واسه من تنها لباسه
هم مثه ماه تمومی ‚ هم مثه هلال خنجر
هم تب نگاه اول ‚ خم غم نگاه آخر
نمی دونم تو چی هستی ‚ استوای عشق و تردید
هم مثه سیاهی شب ‚ هم مثه ظهور خورشید ..
{ یغما گلرویی }
نازنینم!
به تو و احساسی که
بین ما شکل گرفته می اندیشم
می دانم که این احساس زیبا را
نباید بروز دهم
تا کسی ابعاد آنرا نداند و نفهمد
و چشم نامحرمی آنرا گزند نزند
ترسِ از دست دادنت
بی تابی ام را صد چندان می کند
و منطق سالیان دراز مرا خدشه دار
باید راز دوست داشتنت را
از همه دور کنم
در مکانی بسیار دور
در دریایی آبی
و یا در دل ِ قویی سپید به امانت بگذارم
و یا اصلا در
کهکشان راه شیری
در ستاره ای درخشان نهانش کنم
تا با امواج نور
محشور و پنهان شود
چون رازی سر به مُهر.
“مهرداد دهنام”
آنان که بیشتر دوستشان داری
بیشتر دچار سوء تفاهم با تو اند
بی آنکه بخواهی و بدانی،
بیشتر می رنجانیشان
بیشتر می رنجانندت
بیشتر به یادشان هستی
ولی …
کمتر عشق می گیری
کمتر عشق می گیرند !
چشم به هم می زنی و می بینی عزیزترین ها
با یک برداشت نادرست از هم
هر روز از هم دور و دور تر میشوند …
غافل از اینکه بهترین روزهایشان
با قهر و دوری و نامهربانی می گذرد…
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ
ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ نباشی…
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ
ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ،
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ
ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﻡ!
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﻣﯽ
ﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ،
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﺎﮐﺘﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ، ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ!
ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ،
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ ﻭ ﺍﺩﺑﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ…
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ؟
من،
یک جای دنیا
خیلی خوشبختم
در چارچوب قاب عکس دونفرهمان!
“نسترن وثوقی”
مثل گنجشک کوچکی هستم
خسته از حوضهای نقاشی،
میشود
آسمان من باشی؟
“نیلوفر جهانگیر”
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از طنین یکی ترانهی ساده
گریه بچینم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از اندامِ استعاره، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از آوایِ مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم.
من شاعرترینم.
اما همه نمیدانند!
اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمیست.
اما زبان سادهی ما، همین تکلم یقین و یگانگیست.
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟
تو که میدانی! بیا کمی شبیه باران باشیم.
“سید علی صالحی”
کاش چنار بودم
در سایهاش استراحت میکردم
کاش کتاب بودم
آن را در شبهای بیخوابی
از سر بیحوصلگی میخواندم
نمیخواهم مثل همین قلم
در دست خودم باشم
کاش در بودم
به روی خوبها باز میشدم
به روی بدها، بسته
کاش پنجرهای بدون پرده بودم
پنجرهای با دو بال باز
و شهر را وارد اتاقم میکردم
کاش حرفی بودم
حرفی که به راستی و زیبایی دعوت میکند
کاش حرفی بودم
آرام از عشق خود میگفتم …
{ ناظم حکمت }
بودنت زیباست
مثل تابیدن آفتاب
بر ساقههای تُرد بابونه
بر تن درخت ایستاده
بر من
ماه در آغوش تو به خواب میرود
خورشید با چشمهای تو بیدار میشود ..
عشق من !
بودنت زیباست
مثل پر شستن قو
مثل چرخیدن پروانه
مثل پرواز بر تلاطم دریا …
{ عباس معروفی }
ﺗﺎﺭﯾﺦ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭﺭﻕ ﺧﻮﺭﺩ
ﯾﮕﺎﻧﻪﯼ ﺗﻘﺪﯾﺮ !
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ …
{ عباس معروفی }
چیزی نگو
آنچه امروز آزارت میدهد
روزی دلتنگت میکند
غژ غژ صندلیِ پدر
زنگِ صدای تو وقتی داد میزنی
خس خس سینه ام وقتی گریه میکنم ..
{ سیدمحمد مرکبیان }
ﺁﻩ ﺟﺰ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻣﺮﺍ ﻫﻤﺪﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﮏ ﺧﻮﺩ ﺁﺯﺍﺭﯼ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ
ﻟﺬﺗﯽ ﻫﺴﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺷﺘﯿﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﺭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﻣﺤﮑﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮔﻠﻪ ﺍﯼ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﺴﺖ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﻟﺬﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺩ ﻧﺒﺎﺷﺪ قبلش
لذتي بیشتر از ﺷﻮﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺎﺗﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﺩﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺸﺪ
ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﺩ دگر ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﻮ ﻧﺒﯿﻦ ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺍﺭﺍﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺠﯽ
حرف ﻧﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺤﺮﻡ نیست ..
{ سید تقی سیدی }
دوست داشتن را فراموش نکرده ام
بعد از تو اما
کسی در قلبم ماندگار نشد
هیچ شرابی
در شیشه ی شکسته نمی ماند !
ﺯﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪ !
ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻩﺍﻧﺪ،
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﺗﻦ ﺷﺎﻥ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ …
{ ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﺍﺳﻔﻨﺪﯾﺎﺭﯼ }
هر وقت عاشق کسی شدی ، سرش را بگیر آنطرف که نبیند ،
وگرنه دمار از روزگارت در میآورد . بازندهای ..
هرچه دست و پا بزنی بیشتر غرق میشوی
همان بهتر که خودت را بکشی کنار بروی سراغ یلللی تلللی
بروی خودت را به یک چیزی معتاد کنی تا دیگر حسی در وجودت نماند که پاپیاش شوی
پیش از این که زخمیترت کند برو ، برو عوضی شو ، برو معتاد شو ،
برو اسیر یک دل سربههوا نشو که مثل جاسوییچی آویزانت کند ..
{ عباس معروفی }
به عشق که می اندیشم
خاطره ها تو را
دست به دست
به من می رسانند
تو آهسته
ساکت می شوی
من بلند
فرو می ریزم
که بی تو من
ترانه ای غمگینم
که در مناسبت های گریه
شنیده می شوم
حرف هائی هست
که فقط
با آئینه ها باید گفت
نفسی که بی تو دم می شود
بازدمش جز آه نیست !
دور از تو
غصّه می خورم
که زنده بمانم
نداشتن ات
فقر مطلق ست
آنجا که دست هایم زیر صفر
دلم پر از زمستان ست !
این نوشته های خاموش
این خاطرات بی نامُ بی نشان
تمام آن چیزی ست
که از تو با خودم می گویم
یک روز پروانه ای شاید
برایت از من تعریف کند
زیر نور خودمانی چشم های تو
در نسیم دلتنگ شعرهای من
به جان شعرهایم
که می خواهم دنیا نباشد
حرفی نبوده است
که از تو گفته باشمُ
باران دهانش باز نماند
پروانه ها رو به تو برنگردند
و گل ها جا نخورده باشند
که اسمت الفبای لب هایم
و شمیم خیالت
ترانۀ بادُ برگ صنوبر ها ست
و من در وسعت بابونه ها
از تو فراوانم !
تا انتقام نبودنت را
از زندگی نگیرم
و حسرتت را
به دل سرنوشت نگذارم
من از دوست داشتن ات
دست بر نخواهم داشت !
در باغ عاطفه می چرخم
از سوسوی عطر تو
خاطره می چینم
این آفتاب های ابدی
این گل های سوزان
و زیر لب
التهاب سال هائی را
گریه می کنم
که مطمئن بودند
در زیبائیُ گرما خواهند درخشند
چشم هایت که می تابد
رنگین کمانی مرا احاطه می کند
که دست هیچ بهاری نمی کارد
و حافظۀ هیچ بارانی نمی داند
احیا کن مرا
با دست هائی که پر از
اعجاز مسیحائی ست
مرا از دهان سراب ها بگیر
و در پونه زار آغوشت
چون چشمه ای
تن خیس ِ آوای کبوترها
جاری کن
که تا نمیرم
من به تو محتاجم
و عشق
ترانه ای ابدی ست
تا پایان با من برقص
در دریای شب
شناور می شوم
امواج خواستن ات
این شراره های خیس
در ساحل احساسم
آفتاب خاطره
گل های آتشین می ریزند
و دیوار دلم
از بوی خوش ات نم می کشد
آنجا که
حتّی فراموش کردن
یک خاطره می شود
تو را دوست خواهم داشت !
به به
سلاااااااااااااااااااااااام
سلام سارایی
هر دارو كه علاج بود
در خانه داشتم
اما تنم در باد
به تماشای غزلهای آخر می رفت
امروز را بی تو خفتم
فردا كه خاك را به باد بسپارند
تو را یافته ام
مگر تو نسیم ابر بودی
كه تو را در باران گم كردم ؟
چشمهای تو چه زيباست خدا رحم كند
ماه هم محو تماشاست خدا رحم كند
روی ديوار بلند دل بیايمانم
سايهی وسوسه پيداست خدا رحم كند
جای مهتاب به آن چشم نگاهی بكنيد
ماه مجنون شده ليلاست خدا رحم كند
شانهام خم شده از بار گناه و ترديد
دوزخ عشق همين جاست خدا رحم كند
ننگ بر نام اگر از تو مرا دور كند
عصر من عصر زليخاست خدا رحم كند
جای منع من ديوانه كمی فكر كنيد
موج ديوانهی درياست خدا رحم كند
شیما شاهسواران احمدی
شاخه ی بید ی و با هر باد سـر،خـم می کنـی
سخت آوردم به دستـت سـاده تـرکــم مـی کنی
زندگی سخت ست اما زنده بودن سخت نیست
زنـده بـودن را چـرا از زنـدگـی کم می کنـی؟
این منم مـردی کـــه با هـر بـار از نـو دیـدنـت
حس و حـال تـازه ای در او فــراهـم می کنـی
گلـه ی آهـویـی و با چشـم هــــای وحشـی ات
در دل ایـن شیـر مستـاصـل شـده رم مـی کنی
از سر کفـرم به ایمـان می رسـم وقتـی کـه تـو
چشـم هــایت را دو شیطـان مجســـم می کنــی
استکـان هــــای نگـاهـم خستگــی در مـی کنند
چای را وقتی که از چشـم خودت دم می کنـی
نیما فرقه
عشق،خیال من است
دراین شبهای سرد
که از دور
دستهایم رابه آغوش سراسیمه ات پیچیده ام
تنهایی،بی خیال می کند مرا
منتظرباران وعده داده شده
درسرانگشتان باد
منتظرناقوس مرگ
منتظرتولدی درسرای سرگردان
وکم نورِاتاق خواب
منتظربسته شدن در
هنگامی که برای اولین بار
عاشق چشمانت می شوم
نگاهت.
گاهی برای ابراز علاقه
وقت زیاد است
قبل از
از دست دادنت
عشق،خیال من است
خیالی درابهام یک باغ
که پاهای توراواداربه سجده می کند
اینجا
پایان نفرت است
پایان خستگی
پایان بغض احساسم
درلرزشی از خواستن قلبت
اینجا،عشق من است
بی پروا
به داد رسیدنی
آرام
هنوز هم خواستنی
(شاعر : آرزو حاجی خانی)
(توسط محمد مرفه)
کجایی با که هستی
کجایی با که هستی
دلت در ارزوی دیدن کیست
به هوشی یا که مستی
چرا از یار دیرینت خبر نیست
بگو آیا دلت
بگو آیا دلت
کرده هوای عشق تازه
که در ویرونه قلبت ز یاد من اثر نیست
مرا دیگر نمی خواهی
خودم این قصه می دانم
مرا دیگر نمی خواهی
مرا دیگر نمی خواهی
دل من
خاطره ای گم شده در باران ست
و من هر شب خواب می بینم
که در حافظۀ پنجره ای
در قید حیات ست هنوز !
من قول میدهم تمام زنانگی ام را
وقف کنم تا وقت آمدنت ،
و تو مردانه برسرِ قولت بمان که دیگر
هرگز نمی آیی . . .
باورکن که گاهی همین حسرت های شیرین
دلچسب تر از داشتنی های مُنجر به تلخیست . . .
حالا تو هرقدر خواستی ، دیوانه فرضم کن . . .
{ یاسمین صالح زاده }
از صدای کودکانهای که در سراسر حیات
از دریچهای که آفتاب را به سمت میز
از ترانهای که بغض را به شکل اشک
از نوازشی که رعشه در رگ اتاق
از گشودن دری که عطر ویژه تو را …
خالیام
از تلفظ سلام
از تلاقی نگاه
از تلاطم نفس ..
غوطه خورده روح در غروب
داغ بسته بوسه در وداع
هرز رفته عشق در سکوت ..
خالی از پرنده است آسمان
کوچه از هوا و خانه از نفس
خالی از توام . . به داد من برس !
{ سیدعلی میرافضلی }
اگر هرچه جز انسان بودم
از چشم هایم که اشک بر کناره هایش خشکیده
و یا از زوزه ی شب هنگامم
تمام حرف هایم را می شنیدی و من
مابقی عمر را در آغوشت گم می شدم ..
انسان و این همه واژه
انسان است و ناتوانی در چیدن حرف ها کنار هم
ببخش که نمی شود نامت را نوشت
که نامت چون ترانه ای عاشقانه و ساده
در آرامش یک ملودی، حرف به حرف معنا می شود
نامت را باید خواند تا نوشت
نامت را باید شنید تا خواند ..
اگر هرچه جز انسان بودم
اشک های امشب
فردا من را یاد تو می انداخت
اگر هرچه جز انسان بودم
رنج
وفایم می کرد ..
{ سیدمحمد مرکبیان }
اگر دلت را از آنجا که دوستش داری ، آنجا که لحظه به لحظه باهاش زندگی کرده ای ،
ساختی اش ، بزرگش کرده ای ، جدا کنند ، باز هم می توانی بنویسی ..
اما وقتی با پای خودت می روی. وقتی که خودت از ماندن جدا شده ای وُ بر سر درِ دلت نوشته ای
” رفتن از ماندن بهتر است ” سخت می نویسی ..
سخت می توانی به گذشته ات نگاه کنی که شاید متنی نانوشته مانده باشد.
متنی پنهان، گوشه ای لمیده باشد.
من را از تو جدا نکردند .. من تو را کم آوردم ، من خودم را کم آوردم که ترکت کردم ..
من ظالمانه تیغ را برداشتم وُ بر آنچه از من به تو چسبیده بود خط انداختم
هرچه از من ماند که مُرده است ، هرچه که با خود می بَرم ، به کار نمی آید ..
دور می شوم تا بلکه باز جان بگیرم .. تا شاید پوست بی اندازم ..
سخت تر شوم ، بی احساس تر ، بی کار آمدتر ، اما شبیهِ آن شوم که وقتِ رسیدن به تو بودم ..
{ سیدمحمد مرکبیان }
آن قَدَر می خواهمت
که حس می کنم
وقتی تو نیستی
همه مرده اند !
خیالت که می بارد
لب جوی یادت می نشینم
و دلم را پروانه پروانه
به آب می دهم برای تو !
تاوان دوری ات
همین شعرهائی ست
که با تو آرام حرف می زنند
و گلبرگ گونه ات
در هوای پروانه ای
که تو را دوست می داشت
آهسته شبنم می زند !
از تو می نویسم
واژه هایم رنگ باران می گیرد
از دست هاشان
بوی خیالی می آید
که تو را از آن همه دور
رو به رویم می نشاند
و ما چون دو آینه در هم
تا بی نهایتِ عشق
ممتد می شویم
نور به قبر شعرهایم ببارد
که از دهانشان
بوی تو می آید !